PART_22

634 131 44
                                    

سلام کیوتای ننه...
مرسی از اونایی که ووت میدن و کامنت میذارن(خیلی خوشحالم میکنین🥲🥺)هرچند ووتا اصلا نزدیک به پنجاه تاهم نبود اما خب...نمیشه تر و خشک با هم بسوزن:)
راستی گفته بودم عکس یونگیو تتو کردم؟!










یکی دو ساعت گذشته بود و جونگکوک پشیمون کنار تهیونگ توی پارک نشسته بود:
×خیلی بد باهاش حرف زدم نه؟!
÷خب...راستش...آره.مگه نگفتی بعد از چهارده سالگیت تا الان که کاملا بزرگ شدی اون مراقبت بوده تا آسیب نبینی؟!اون حتی دفعه پیش چون من اونجوری باهات حرف زده بودم تیکه پارم کرد و ...
×باشه باشه تهیونگ تمومش کن...میدونم خیلی بد حرف زدم.
سرشو پایین انداخت و به صفحه گوشیش نگاه کرد که دوباره زنگ میخورد و اسم پیشی خوابالو رو نشون میداد،لبخندی به لقبی که بهش داده بود زد و صدای تهیونگ رو شنید:
÷نمیخوای جوابشو بدی؟!این دفعه چهاردهمه که زنگ میخوره.
گوشیشو خاموش کرد و جواب داد:
×خجالت میکشم...اون گفت با بیرون گذاشتن پام از خونه دیگه هیونگم نیست و نباید ببینمش.
÷حداقل بقیه شماره هایی که زنگ میزنن رو جواب بده.
×اونام هیونگن،هروقت جواب نمیدم یا باهاش قهرم با هرچی گوشی که دم دستش بیاد بهم زنگ میزنه تا جوابشو بدم،با یادآوری این موضوع پشیمون تر از قبل شد،اون بدجور دل کسی که براش هم پدر بود هم مادر هم برادر و هم بهترین دوست شکسته بود.
اهمیتی نداد و با کشیدن نفس عمیقی از جاش بلند شد:
×بیا بریم خونه و وقتی خجالتم کم شد بهش زنگ میزنم،اون میبخشتم...مثل همیشه...
÷مطمئنی؟!
×خب...ینی...فکر کنم.من زیاد اذیتش میکنم و هردفعه اون بعد از چند دقیقه میبخشتم.
تهیونگ مثل جونگکوک از جاش بلند شد و با گرفتن دستش زمزمه کرد:
÷باشه.هرجور خودت میدونی.
و بعد هردو به راه افتادن.
___________________
دو هفته بعد:
بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفته بود برای معذرت خواهی به خونه یونگی بره و الان توی گلفروشی بود،اون میبخشیدش نه؟!قطعا...آره نه؟!
گل رو تحویل گرفت،وقت رفتن بود،جلوی در با یکی از همکلاسیاش رو به رو شد و فرد بلافاصله جلوشو گرفت:
~اوه،سلام جونگکوکااا،حالت خوبه؟!
لبخندی زد و جواب داد:
×اوووو تمین شی ممنون تو چطوری؟!
~ممنون،منم خوبم.
پسر کمی مکث کرد و ادامه داد:
~راستی یونگی شی بهتره؟!
جونگکوک اخم کوچیکی کرد و پرسید:
×منظورت چیه؟!مگه باید بد باشه؟!
تمین نگاه گیجی به جونگکوک انداخت و جواب داد:
~مگه بهت نگفته؟!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
×چیو.
تمین لبخند کوچیکی زد و جواب داد:
~اوه درسته،حتما نخواسته نگرانت کنه،گفته بود مسافرتی.
جونگکوک عصبی از اینکه نمیدونست چیشده نالید:
×میشه بگی چیشده؟!
گفت و توی ذهنش با خودش حرف زد
(ینی اتفاقی برای یونگی افتاده؟!نهایتا سرما خورده مگه نه؟!اون خیلی قویه چیزیش نمیشه.)
اما با شنیدن جواب تمین قلبش برای ثانیه ای متوقف شد:
~خب...بهش نگو من بهت گفتم،البته فکر کنم مشکی نداشته باشم بگم که...
×لعنت بهت فقط بگو چیشده؟!
تمین ترسیده سرشو تکون داد و جواب داد:
~خب راستش من دوهفته پیش اومدم خونتون برای تحویل دادن جزوه ای که از یونگی شی قرض گرفته بودم،هرچی در زدم کسی جواب نداد،راستش در باز بود منم چون قرار بود یه مدت برم خارج از شهر با خودم گفتم مشکلی نداره که اونو بذارم توی خونه و بعد معذرت خواهی کنم،ولی وقتی درو باز کردم یونگی شی روی زمین افتاده بود و سرش پر خون بود.بردمش بیمارستان و خداروشکر زود رسیدم،دکتر گفت عصبی شده و بعد از حمله عصبی افتاده زمین و سرش خورده به یچیزی.مجبورشدیم عملش کنیم حدودا پنج ساعت طول کشید،من تمام این مدت هم با گوشی یونگی شی که رمز نداشت بهت زنگ زدم اما جواب ندادی و من هم با گوشی خودم کلی زنگ زدم،حتی با تلفن بیمارستان اما گوشیت یهو خاموش شد،یونگی شی شب که قرار بود مرخص شه کلی تشکر کرد و گفت که تو مسافرتی و اونجایی که رفتی آنتن ضعیفه برای همین نتونستی جواب بدی،من دیگه باید برم،بهش سلاممو برسون،خدافظ جونگکوک شی.
تمین با عجله دور شد و همون لحظه همزمان با دسته گل توی دست جونگکوک اشکش هم پایین افتاد،یونگی هیونگش عمل شده بود بدون اینکه اون حتی باخبر باشه؟!اون چقد احمق بود که حتی جرات جواب دادن تلفن رو نداشت؟!چقد بی عرضه بود که به این فکر نکرده بود که شاید کارش واجب باشع؟!،اگه یونگی چیزیش میشد میتونست بدون عذاب وجدان زندگی کنه؟!اون هیونگشو تا اینحد ناراحت و عصبی کرده بود؟!
با عجله سوار اولین تاکسی شد و به سمت خونشون حرکت کرد،خونشون؟!هنوزم خونش هست مگه نه؟!
تاکسی خیلی یواش میرفت و کوک هر لحظه عصبی تر میشد و درنهایت فریاد گوش خراشش شنیده شد:
لعنت به توی فاکی چرا ماشینت اینقد یواشه مگه نگفتم تند برو؟!چرا وایسادی؟!
مرد راننده عصبی از رفتارای پسر غرید:
¥میبینی که ترافیکه بچه جون.
جونگکوک نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن یه عالمه ماشین به طور اخمقانه ای از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت.
رو به روی آپارتمان رسید و با سرعت پیاده شد،حتی اگه یونگی نبخشیدش که میبخشه باید مطمئن میشد اون لعنتی حالش خوبه.
به در که رسید همونطور که نفس نفس میزذ با تموم قدرتش در زد اما هیچ صدایی نیومد،هیچکس در رو باز نکرد،دوباره و دوباره و دوباره،مشت،فریاد...اما هیچی،هیچی.
تا اینکه صدایی از پشت سرش شنید:
•هی تو کی هستی؟!
روشو برگردوند و با همسایشون روبه رو شد:
•او تو جونگکوکی؟!همون پسرشلوغه؟!عاممم اگه دنبال دوستتی باید بگم چند روز پیش اساس کشی کرد و رفت.
×ا...اساس کشی؟!کج...کجا؟!
با لکنت گفت اما جواب مورد علاقش رو نشنید:
•چیزی بهم نگفت.
جونگکوک سرشو تکون داد و با چشمای اشکی به سمت پایین رفت،اولین تاکسی ای که دید رو گرفت و به سمت عمارت به راه افتاد،هر لحظه که میگذشت عصبی تر میشد،همش تقصیر اون پسره فاکی بود،از وقتی اومده بود آرامش نداشتن،میگف یونگیو دوس داره ولی همش بهش آسیب میزد،وقتی رسید عصبانیتش به اوج رسیده بود،بی اهمیت به تهیونگ که مدام صداش میکرد و دنبالش میدویید به سمت اتاق جینین رفت و وقتی درو باز کرد به محض دیدن جیمین با چشمای اشکی محکم ترین مشتی که میتونست رو به صورت جیمین زد،جیمین شوکه به سمت جونگکوک برگشت و به پسر که نفس نفس میزد و صورتش خیس بود خیره شد،اخم کرد و خواست چیزی بگه که دوباره مشتی خورد،چه معنی داشت رئیس مافیا باشه و کتک بخوره؟!عصبی خواست به جونگکوک که قصد مشت دیگه ای داشت حمله کنه اما تهیونگ سریع تر جونگکوک رو دور کرد و داد زد:
÷معلوم هست چه مرگته جونگکوک؟!
جونگکوک به چشمای جیمین زل زد و بی اهمیت به تهیونگ فریاد زد:
×به خدا اگه بلای دیگه ای سر هیونگم بیاد تیکه تیکت میکنمممم،همش تقصیر تو و اون نقشه های فاکیته پسره ابله،اندازه گاو حالیت نیست و اونوقت این دم و دستگاه رو مدیریت میکنی؟!
گلوش درد گرفته بود اما میخواست همه چیز تقصیر خودش نباشه.
جیمین اما بی اهمیت به تمام حرفای جونگکوک فقط چندتا کلمه توی ذهنش میچرخید:
(یونگی،بلا،خطر)اون فقط دوهفته یونگیو تعقیب نکرده بود و حالا؟!
_چیشده؟!
×توی لعنتی لیاقت یونگیو نداری عوضی.
_جئون خفه شو و بگو چه اتفاق فاکی ای افتاده.
فریاد بعدی جیمین باعث شد که پسر همه چیزو با اشک تعریف کنه...
جیمین با شنیدن ماجرا قلبش از کار ایستاد،هیچی نمیشنید فقط حرکت دهن اونا و بعد تهیونگی که به سمتش میدویید.
آب قندی که تهیونگ بهش داد یجا سر کشید و با برداشتن کتش به سمت بیرون حرکت کرد:
÷کدوم گوری میری جیمیننن.
اخمی کرد و به سمت تهیونگ برگشت:
_میرم پیداش کنم.
÷وایسا ببینم الان نمیتونی پید...
با بسته شدن در مشتشو فشار داد و غرید:
÷لجباز.



ایح...
دانلود حمایت:)

I NEED YOUWhere stories live. Discover now