PART_18

718 137 19
                                    

سلاااام...
من بابت دیر کردنم معذرت میخوام...
بخشش میقولین؟!







جیمین که هنوز کمی مست بود متعجب به پوزخند یونگی نگاه میکرد که با حرف یونگی مستیش کاملا از سرش پرید:
+عوضی.
___________
بی اهمیت به جیمین مات و مبهوت از بار بیرون زد و به سمت خونه حرکت کرد اما قبل از اینکه از کوچه اول رد شه محکم کسی از عقب بغلش کرد:
_م...من...متاسفم من.‌..
جیمین دستپاچه نفس صداداری کشید و زمزمه کرد:
_لطفا‌ یونگی،میدونی که دوست... دوست دارم...پس...لطفا نرو.
یونگی دوباره پوزخندشو تکرار کرد و جواب داد:
+تویِ فاکی همین الان تو بار قسم جون منو خوردی و گفتی اون فرد تو نیستی،برای خودم متاسفم که دلم برای کسی تنگ شده بود که نمیشناختم و حالا...
محکم جیمینو به عقب پرتاب کرد و با گفتن ولم کن به سمت اولین تاکسی یورش برد و جیمین رو تنها گذاشت.
همزمان با رفتن یونگی،تهکوک به جیمین رسیدن،جونگکوک متعجب پرسید:
×چیشده؟!چرا یونگی...
حرفش با فرود اومدن جیمین روی زانوهاش نصفه موند.
تهیونگ ترسیده کنارش نشست و پرسید:
÷چیشده جیم؟!
جیمین نگاهشو از خیابون رو به روش گرفت و گیج به تهیونگ داد:
_من...من چه غلطی کردم ته؟!
تهیونگ و جونگکوک نگاهی به هم انداختن و جیمین رو از روی زمین بلند کردن،باید میفهمیدن چیشده.
هرسه توی امارتِ پارک(جیمین) بودن و همون‌طور که روبه روی هم روی مبل ها نشسته بودن به هم نگاه میکردن.
_حالا چیکار کنم؟!
÷نمیدونم.
جیمین اینبار به جونگکوک نگاه کرد و سوالشو تکرار کرد،جونگکوک جواب داد:
×هیونگ واقعا نمیدونم.
سرشو پایین انداخت و غر زد:
_ینی اینقد راحت از دستش دادم؟!
تهکوک به هم نگاهی انداختن و اونهاهم به زمین جلو پاشون نگاه کردن که ناگهان جیمین با اخم سرشو بالا آورد و باعث شد دوپسر بهش نگاه کنن:
_هه،این خیلی مسخرست،فکر کرده کیه که منو از اموالم محروم کنه.
تهیونگ و جونگکوک با تعجب به قیافه برزخی و حق به جانب جیمین نگاه میکردن و نمیفهمیدن داره چی میشه،جیمین یهویی از جاش بلند شد و کتش رو برداشت و غرید:
_تهیونگ سوییچ ماشینتو بده به من.
÷هیونگ اما...
_دهنتو ببند...
فریادی که جیمین زد باعث سکوت تهیونگ شد و با دیدن دست دراز شده جیمین ناچارا سوییچ ماشین رو به پسر عصبی رو به روش تحویل داد و توی مبل فرو رفت،میدونست جیمین وقتی عصبی میشه ممکنه هرکاری بکنه و حالا عصبانیتش سر مهم ترین چیزشه.
جونگکوک با استرس به پسر بزرگتر نگاه میکرد و کمی میلرزید، جیمین از در بیرون رفت و اونو محکم به هم کوبید و باعث شد تهکوک کمی توی جاشون تکون بخورن.
جونگکوک بلافاصله رو به تهیونگ با لکنت سوالشو پرسید:
×با...باید چیکار کنیم ته؟!اون کجا ...کجا رفت.
اما تهیونگ بدون جواب دادن به اون سریع با افرادش تماس گرفت:
÷همین الان یه ماشین میخوام.
/.....
÷ینی چی که ماشینا در دسترس نیستن؟!
/.....
÷جیمین غلط کرده که گفته ماشین به من ندین.
/.....
بووووقققق
با قطع شدن موبایل خواست اونو محکم به زمین بکوبه که با یادآوری چیزی سریع تماس گرفت و به جونگکوکی که گیج نگاهش میکرد اهمیتی نداد:
÷الو...سلام یه ماشین میخواستم...بفرستین به(...) فقط سریع باشین مسئله مهمیه عجله دارم.
تلفنشو قطع کرد و با دستپاچگی رو به جونگکوک زمزمه کرد:
÷تا تاکسی میرسه سریع باش تا بریم،زنگ بزن به یونگی و بگو فرار کنه،بگو تو خونه نمونه.
بلافاصله با تموم شدن حرفش خودش هم با جیمین تماس گرفت که صدای جونگکوک رو شنید:
×گوشی یونگی هیونگ خاموشه‌.
دستشو مشت کرد و با قطع شدن بوق و شنیدن خاموش شدن گوشی جیمین فریادی از ته دل زد.
دست کوک رو کشید و با شنیدن بوق تاکسی هردو با استرس سوار ماشین شدن،تهیونگ بلافاصله غرید:
÷پنج برابر میدم فقط با نهایت سرعتت برو به آدرسی که میگم‌.
_________________
جیمین عصبی از ماشین پیاده شد و در رو کوبید،به سمت در خونه رفت و پشت سر هم در رو کوبید.صدای پای یونگی و سپس باز شدن در رو شنید:
+جونگکو....
با دیدن جیمین پشت در چشماش درشت شد و بدون زدن حرفی خواست محکم در رو ببنده ولی جیمین سریع تر در رو هل داد و بعد از وارد شدن دررو بست.
نیشخند ترسناکی زد و به سمت یونگی که هر لحظه عقب تر میرفت حرکت کرد.
پسر کوچکتر اونقدری عقب رفت که وارد اتاق خواب شد،این دفعه هم خواست در رو ببنده ولی سرعت جیمین خیلی بیشتر بود،عصبی قدمی عقب رفت و غرید:
+جرات نکن جلوتر بیای پارک جیمین‌.
_فکر کردی کی هستی که به من دستور بدی؟!
ایندفعه در اتاق رو قفل کرد و باعث تند تر تپیدن قلب یونگی شد،پسرک کمی ترسیده بود...ینی...خیلی ترسیده بود.
دندوناشو روی هم فشار داد و با قورت دادن اب دهنش نامحسوس به سمت حموم اتاقش رفت،جیمین هنوز اونقدی نزدیکش نبود که بتونه جلوی بسته شدن در حموم رو بگیره.
با دیدن نیشخند جیمین ترسیده وارد حموم اتاقش شد و در رو محکم بست و فشار داد،جیمین پشت در بود و اون هم از اون طرف در رو فشار داد.
یونگی به وضوح صدای کوبیده شدن در ورودی و صدای ویکوک که التماس میکردن تا جیمین در رو باز کنه میشنید و هر لحظه استرسش بیشتر میشد که توی یه لحظه نیروی جیمین چندبرابر شد و با هل دادن در یونگی به عقب پرتاب شد و همزمان جیغ زد،برای چند ثانیه ویکوک کاملا ساکت شدن و در نهایت تهیونگ با هول دادن تونست در ورودی رو باز کنه ولی...لعنت بهش حالا باید در اتاق رو باز میکردن،جونگکوک با ترس از شنیدن جیغ یهویی یونگی اشکشو مهار کرد و با کشیدن دست تهیونگ وارد اتاق کناری شدن،همونطور که میلرزید چندتا جعبه بزرگ رو پرت کرد پایین و زمزمه کرد:
×من یه کلید یدک از اتاق کناری دارم،باید پیداش کنیم،توی یکی از ایناست...
تهیونگ سرشو تکون داد هردوبا خالی کردن جعبه ها به دنبال کلید گشتن،توی اتاق کناری جیمین بلافاصله در حموم رو قفل کرد و با هل دادن یونگی توی وان حموم و باز کردن شیر آب یخ باعث شد پسر دوباره جیغ بزنه،نمیفهمید چرا نمیتونه جلوی جیمین از مهارتاش استفاده کنه جلوشو بگیره،با قطع شدن آب چشماش که داشت رو هم میفشرد رو باز کرد و عصبی غرید:
+چه مرگته پارررک؟!چرا دست از سرم بر نمیداریییییی؟!
جیمین چند ثانیه توی چشمای پسر خیره شد و اینکارش باعث شد تا یونگی دودل شه،جیمینی که یهو ساکت بهش خیره شده بود دوتا وایب به یونگی میداد،یکی ترسناک و خطرناک و دیگری کمی امید برای پشیمون شدن جیمین.
و البته که وقتی جیمین اونو توی وان خوابوند و خودش روی بدنش دراز کشید امیدش پوچ شد.
قلبش ثانیه ای از تپش ایستاده بود و حالا حتی تکلمشم از دست داده بود نمیفهمید چی به چیه و وقتی صدای مشتای تهکوک به در حموم رو شنید قلبش دوباره تپید ولی جیمین بی اهمیت به اون دونفر که داشتن دررو میشکستن با هر کلمه ای که میگفت سرشو پایین تر میورد:
مین یونگی...تو مال منی،جزو اموالمی،باید وقتی باعث عاشق شدنم میشدی به فکر این میبودی که قرار نیست برای خودت زندگی کنی،تو نمیتونی ازم فرار کنی یونگی‌.
یونگی با رسیدن جیمین به صورتش چشماشو آروم بست و زمزمه کرد:
+تو...این عاشق بودن نیست جیمین.
همون لحظه صدای جیمین رو کنار گوشش شنید:
_درسته...این جنونه.
چشماشو باز کرد و ناگهان در حموم باز شد و تهیونگ با تمام قدرتش با گرفتن یقه پسر،جیمین رو از روی یونگی عقب کشید و مشتی حواله صورتش کرد و فریاد زد:
÷چه مرگته جیمین داشتی چه غلطی میکردییییییی؟!
با تکون دادن سرش برای جونگکوکِ اخمو،جیمین رو که همزمان با نگاه خیرش به یونگی قهقهه میزد بیرون برد،رفیقش چه مرگش شده بود؟!
جونگکوک پتویی دور یونگی پیچید و به سمت تخت خواب بردش.
_هیونگ لباسات خیس شدن بذار برات لباس...
یونگی حرفشو قطع کرد:
+برو بیرون میخوام بخوابم.
و سریع روی تخت دراز کشید.






دقت کردین تمام فیکای من اینجورین که تاپ احساس مالکیت شدیدی به باتم داره؟!همیشه هم این جمله هست:تو مطعلق به منی:)
یوهاهاها😂
اصن مالکیت دوس😂

I NEED YOUWhere stories live. Discover now