PART_24

642 124 2
                                    

سلام...
وای بچه ها شرمندههههههه.
من الان زیاد حالم خوب نی الانم عین سگ خوابم میاد ولی بازم معذرت🙂.







نگاهی به قیافه پوکر یونگی انداخت و شروع به کندن پوست لبش کرد و همزمان هم گفت:
_میگم...نمیشه که من..
+نه.
با نه محکم یونگی لباش ورچیده شد اما یونگی کوتاه نیومد:
+پارک جیمین به نفعته دنبال من نیای و بری خونه و به جونگکوک هم جامو نگی وگرنه مطمئن میشم که ده تا از مشتایی که به اون مرد زدم به تو هم بزنم.
جیمین آب دهنشو آروم قورت داد و با لبخند زورکی ای سرشو بالا پایین کرد:
_باشه پس نمیام پیشت و به جونگکوک هم نمیگم کجایی ولی میشه برسونمت؟!
+نه.
_خب...باشه.
___________________
با شونه های افتاده وارد خونه شد و با قیافه عصبی تهیونگ و چهره نگران جونگکوک مواجه شد.
اهی کشید و بیتوجه به اون دو به سمت اتاقش به راه افتاد ولی با بالارفتن از اولین پله محکم به عقب کشیده شد و مشتی به صورتش اصابت کرد،متعجب چند بار پلک زد و با دیدن قیافه تهیونگ دندوناشو روی هم فشار داد:
_چطور جرات میکنی روی من دست بلند کنی کیم تهیونگ.
محکم و بلند غرید و جواب بلند و عصبی تهیونگ رو شنید:
÷توی فاکی بدون اینکه چیزی بگی بلند شدی رفتی و بعد از چند ساعت بیخبری و حتی هیچ خبر کوفتی ای از وضعیتت اونم درحالی که گوشیت خاموش بوده پیدات شده و حالا بدون هیچ توضیحی داری گورتو گم میکنی تو اتاقت؟!
و بعد آروم تر ادامه داد:
÷نمیگی نگرانت شم عوضی؟!
جیمین لبخند محوی زد و با بغل کردن تهیونگ اونو به آرامش دعوت کرد:
_معذرت میخوام ته،حالم خوبه ولی اصلا حواسم نبود که چیزی بگم بهت،به خصوص که یونگیو هم پیدا کر...
جونگکوک بلافاصله با هیجان حرفشو قطع کرد:
×پیداش کردی؟!هیونگو پیدا کردی؟!
جیمین با فهمیدن اینکه سوتی داد سریع حرفشو تکذیب کرد:
_ن من پیداش نکردم.
×دروغ نگو،تو پیداش کردی مگه نه؟!بگو پیداش کردی،خواهش میکنم بگو هیونگو پیدا کردی،بهت گفته چیزی نگی مگه نه؟!باشه نگو کجاس ولی بگو حالش خوبه؟!
جیمین با دیدن اضطراب و نگرانی شدید پسر روبه روش نفس عمیقی کشید و تسلیم شد،درسته که آدم خطرناکی بود ولی نیدونست یونگی چقد جونگکوک رو دوست داره:
_حالش خوبه و...آره گفته چیزی بهت نگم.و اینکه جونگکوک خدارو شکر کن که دوست پسر تهیونگی وگرنه تا الان زنده نمیذاشتمت بابت اذیت کردن عزیز ترین کسم.
به راه افتاد و خواست به طبقه بالا بره اما با یادآوری چیزی سریع سرشو به سمت جونگکوک چرخوند:
_تو...میدونستی یونگی بوکسره؟!
جونگکوک متعجب از حرف جیمین پرسید:
×چی؟!بوکسر؟! یونگی هیونگ؟!
_آره.
×نه بابا غیر ممکنه،اون حتی یه پشه رو هم نمیتونه بکشه.
_عا...عاها.
روشو برگردوند و همونطور که از پله ها بالا میرفت زمزمه کوک رو شنید:
×راجب چی حرف میزنه؟!
بی اهمیت به حرف جونگکوک از پله ها بالا رفت و لبخند کمرنگی زد،پس خودش اولین نفر متوجه شده بود.
___________________
وارد کلبه شد،مطمئن بود جیمین چیزی به جونگکوک نمیگه پس خوشحال بود و شایدم....کمی نگران.
میدونست تهیونگ بی دلیل از کوک نخواسته پیشش بمونه و این یه ربطی به جیمین داره،جونگکوک رو بخشیده بود اما خیلی خیلی ازش دلخور بود،وارد اتاق شد و صدایی شنید:
+میدونم اونجایی کارلوس،بیا بیرون.
پسر با نیشخند خودشو نشون داد و دوباره صدای یونگی رو شنید:
+حق با تو بود،همونطور که میگفتی اون واقعا یه باند مافیایی داره و خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو میکردم تایید کرد،کارلوس خندید و با تکون دادن سرش گفت:
«گفتم که،اون جلوت زیادی احمق میشه.خب،تحقیقاتم انجام شد حالا پولمو بده یا شایدم بتونی با ...
+من مواد ندارم کارلوس و خودتم خوب میدونی،اینم پولت.
با دادن پول به پسر حرفشو ادامه داد:
+ممنون.
«نیازی به تشکر نیست،بابت آماری که بهت دادم پول گرفتم ولی شوگا...
با دیدن اینکه توجه یونگی رو جلب کرده ادامه داد:
«مراقب خودت باش،اون پسر ...پارک جیمین دشمنای زیادی داره و اگه بفهمن یه معشوقه داره که دیوونشه مطمئن باش یه بلایی سرت میارن.
بعد از گفتن حرفش درو بست و خارج شد.
یونگی نفس عمیقی کشید و به سمت حموم رفت،باید کمی دوش آب گرم میگرفت تا آروم شه.
جونگکوک روی تخت دراز کشیده بود و توی فکر بود،حالا که تهیونگ با جیمین بیرون روی مبل نشسته بود میتونست کمی بیشتر تنها باشه و فکر کنه،چند هفته گذشته بود و جونگکوک هنوز خبری از یونگی نداشت،میدونست جیمین به دیدن یونگی میره و این باعث حسادت شدیدش شده بود،حس میکرد یونگی جیمین رو به اون ترجیح داده این باعث میشد گریش بگیره با فکر کردن به اینکه یروز یونگی مال جیمین بشه عصبی شدو از اتاق خارج شد،به سمت جیمین که در حال حرف زدن بود رفت و یهویی یقشو گرفت و با بلند کردنش از روی مبل توی صورتش غرید:
×هیونگم فقط مال منه فهمیدی؟!مال خودمه،درسته که از دستم ناراحته ولی تو حق نداری ازم بگیریش.
با تموم شدن حرف بغضش ترکید و جیمین رو رها کرد،میدونست داره چرت میگه و دلتنگی و حسادتش باعث این کارای احمقانشه ولی دیگه طاقت نداشت.
با قیافه گرفته به جیمینی که هنگ کرده بود نگاه کرد و نالید:
×اگه نگی کجاس خودم پیداش میکنم.
و دوباره وارد اتاق دونفرش با تهیونگ شد.
___________________
قرص مسکن دیگه ای رو هم با آب خورد و شقیقه هاشو فشار داد ،دیگه واقعا دلش برای جونگکوک تنگ شده بود،اون زمانای خیلی کمی از دونسنگش دور بود. ولی الان...
نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد،باید چیکار میکرد.




عررررررر ساری بیبیای کیوتم،واسه معذرت خواهی دو پارت میذارم باشع؟!ووت کامنت یادتون نره.

I NEED YOUWhere stories live. Discover now