PART_28

636 119 33
                                    

سلام:)
خب میدونم گفتم نمیتونم آپ کنم ولی حالا که دو روز وقت دارم سریع یه پارت نوشتم که زیاد منتظر نمونین.
ولی بازم گفتم:بین امتحانامه نمیتونم آپ کنمممممممم
آی لاب یو:)








نصف شب بود که با کابوسی که دید از خواپ پرید،با بیدار شدنش خواست ساعت گوشیشو چک کنه که دید براش پیام اومده،پیامک رو باز کرد و در کمال تعجب فهمید فردی که قبل تر بلاک کرده بود با یه سیم کارت دیگه پیام داده.

(صفحه چت)

/عزیزم چرا عصبی شدی و بلاک کردی،ینی میخوای بگی دلت برام تنگ نشده؟!
+نمیدونم کی هستی و برامم مهم نیست و الان این سیم کارتتم بلاک میکنم.
/هی یونگی من یه عالمه سیم کارت دارم پس تلاشت بی فایدست.
+ اگه یبار دیگه پیام بدی شمارتو میدم به پلیس.
/ههههه چرا پلیس؟!جیمین جونت هم هستاااا.
پوفی کرد و پرسید:
+تو کی هستی؟!
/یکی که خیلی دوستت داره و یکم عصبانیه از دستت ولی اگه یکم دیگه پیش پارک جیمین بمونی ممکنه عصبانی تر شه.
+برام مهم نیست کی هستی فقط دیگه مزاحمم نشو.
/یونگیا اینقد بداخلاق نباش.
+فقط راحتم بذار.
/بذار قبلش تلفنی باهات حرف بزنم و صداتو بشنوم،فقط یه دقیقه ‌.
درحال تایپ کردن (نه)بود که تلفنش زنگ خورد،اوکی اگه بعد از این ولش میکرد جواب میده،شاید فرد رو شناخت.
جواب داد اما فقط صدای نفس های آروم کسی به گوشش رسید:
+هی نمیخوای چیزی بگی؟!
/سلام بیبی.
با شنیدن اون صدا توی کسری از ثانیه پسر رو به یاد آورد و شناختش،زانوهاش لرزیدن و دوباره روی تخت که تازه از روش پاشده بود افتاد:
+ج... جکسون (اول فیک اگه یادتون باشع)
صدای خنده پسر کوچکتر رو شنید و نالید:
+تو...
/دلم برات تنگ شده بیبی.
+چی از جونم میخوای.
/هیییی...جوری برخورد نکن که انگار چیزی نمیدونی...من فقط تو رو میخوام و بدستت میارم.
عصبی غرید:
+ولم کن جکسون،دست از سرم بردار،لطفا.
در کمال تعجبش پسر قبول کرد:
/باشه بیبی.
کمی،فقط کمی امیدوار شد ولی ادامه حرف جکسون امیدشو پودر کرد:
/فقط...یونگی من صبرم کمه...مطمئنم نمیخوای کسی که پشت پنجره بالکنه بهت اسیب بزنه درسته؟!،پس به حرفام خوب گوش کن و از پارک جیمین دورشو و بعدشم مثل یه پسر خوب بیا پیش ددی،هوم؟!
با دلهره به در بالکن خیره شد و با دیدن سایه پشت در آب دهنشو قورت داد:
+چرا اذیتم میکنی؟!میخوای منو بکشی؟
/عزیزم من کی همچین چیزیو خواستم؟!من فقط گفتم بیا پیش من وگرنه...
+برام مهم نیست اگه بکشیم.
/نننن عزیزم من به تو آسیب نمیزنم ولی دونسنگت...جونگکوکو خیلی دوست داری مگه نه؟!
با شنیدن اسم جونگکوک لعنتی فرستاد که همه با اون پسر تهدیدش میکنن:
+تمومش کن جکسون من نمیتونم جیمین رو رها کنم.
و آروم به سمت در اتاقش رفت،هنوز سایه رو میدید ولی میدونست اون فرد نمیبینتش.
صدای جکسون اونو ب خودش اورد:
/چرا بیبی؟میخوای باور کنم دوسش داری؟!
+...
چیزی نگفت و گوشیو قطع کرد.
با تکون کوچیکی که در بالکن خورد با استرس از اتاق بیرون پرید و وارد اولین مکانی که احساس میکرد امنه شد...اتاق جیمین.
جیمین با شنیدن بسته شدن در اتاقش از جا پرید و بلافاصله اسلحه‌شو به سمت در گرفت که صدای یونگی رو شنید:
+پ..پارک...این منم،یونگی.
متعجب صداش زد:
_یونگی؟!
+اسلحه تو بگیر اونطرف.
_اوه درسته.
اسلحه شو کنارش گذاشت و صداش کرد:
_چرا اینقد مضطربی؟!
یونگی نمیدونست چرا ولی اون لحظه احساس میکرد فقط میتونه به جیمین اعتماد کنه:
+من...من...
جیمین از جاش بلند شد و به سمتش رفت:
_تو چی؟!
+من..
سرشو پایین انداخت،زبونش بند اومده بود،نکنه جکسون واقعا بلایی سر کوک بیاره؟اون مرد سیاهپوش هنوز تو اتاقشه؟!
با احساس کردن انگشت اشاره جیمین زیر چونه‌ش و بالا برده شدن صورتش به خودش اومد و سریع عکس العمل نشون داد:
+یکی تو اتاقمه،پشت در بالکن.
اخمی بین ابروهای جیمین نشست:
_چی؟!
+جکسون بهم زنگ زد و تهدیدم کرد.
گیج به یونگی نگاه کرد و با درک جمله‌ش چشماش درشت شد و یونگی و توی بغلش کشید،یه لحظه احساس ناامنی کرد:
_اون...تو اتاقته؟!
+فک کنم.
_اوهوم.
اسلحه شو به دست گرفت و به سمت اتاق یونگی حرکت کرد،هرچند یونگی سعی میکرد نذاره بره،نمیدونست چرا ولی دلش نمیخواست جیمین آسیبی ببینه احساس میکرد اگه پسر چیزیش بشه ...
با فکر کردن به آسیب دیدن جیمین تپش قلبش بالا رفت و استین جیمینو کشید:
+جیمین نرو...میترسم.
_چیزی نمیشه.
توی ذهنش غوغا بود،نمیفهمید چرا فکر اسیب دیدن جیمین اذیتش میکرد پس خودشو قانع کرد(من فقط میترسم اگه مرد بندازن گردن من)
سرشو به تایید حرفای خودش تکون داد و تازه متوجه شد جیمین وارد اتاقش شده و حتی لامپ رو روشن کرده:
_اینجا کسی نیست یونگی.
+مطمئنی؟!
_اره.
+جکسون ... دقیقا بهت چی گفت؟!
یونگی شمرده و کمی مضطرب همه چیو برای جیمین گفت،حتی نمیدونست چرا بهش اعتماد داره و بعد از تموم شدن حرفاش متوجه جیمین شد که با نگهبانی تماس گرفت:
_شما احمقا....یه نفر وارد عمارت شده،همه گارو بگردید و بادیگاردا رو دو...نه سه برابر کنید.
بلافاصله قطع کرد و به شخص دیگه ای زنگ زد و یونگی صدای فرد رو شنید:
÷چیه...جیمین‌..ه.
_چرا صدات اینجوریه؟!
÷هیچی فقط...آه...
÷خیلی خب فهمیدم دارین چه غلطی میکنین،حواستو به جونگکوک جمع کن یه نفر وارد عمارت شده و جکسون هم بعد از این کدت که غیب شده بود حالا پیداش شده و یونگیو  تهدید کرده.
÷چی؟!
_همین که شنیدی.
و گوشیو قطع کرد.
یونگی خواست چیزی بگه که دستش توسط جیمین کشیده شد:
_امشب پیش من بخواب،خطرناکه.
میدونست حرفش منطقیه پس سکوت کرد،البتع وقتی خودشو درحالی پیدا کرد که روی تخت بین بازو ها و پاهای جیمین گیر کرده و توی آغوش جیمین گم شده فهمید زیاد هم منطقی عمل نکرده،همین الانم به خاطر احساس کردن نفسای جیمینی که به گردنش میخوردن معذب شده بود.
+پارک نمیتونم نفس بکشم،جام تنگه،واجب نیست بغلم کنی همین که تو این اتاقم کافی و امنه.
جیمین کمی مکث کرد و بعد با صدای بمی که تشنه خواب بود جواب داد:
_برام مهم نیست،میخوام بغلت کنم پس هیچی نگو و بخواب پیشی کوچولو. چون منم خسته‌م.
پسر دوباره آغوششو تنگ تر کرد و بی اهمیت به تقلاهای ریز یونگی به خواب رفت،و یونگی هیچ نظری نداشت که چرا اون آغوش اجباری رو دوست داره.






دوستتون دارم:)
ووتاتون امیدوارم میکنه واسه اینکه فیک به نظرتون خوبه و کامنتاتون ذوق زدم میکنه...
فلااااا.
(حقیقتا هر وقتی که آنلاین میشم و میبینم کلی ووت و کامنت اومده جوری اکلیلی میشم که اصن یه وضعی...
هق:)

I NEED YOUWhere stories live. Discover now