7~• "مهمون پر دردسر"

443 82 18
                                    

خمیازه ای کشید و در عین حال توی جاش چرخید بین خواب و بیداری از لابه لای چشم های نیمه بازش نگاهی به اطرافش انداخت  همین که خواست به خوابیدنش ادامه بده  متوجه شد یک جای ناآشنایی..

با چشم های گرد شده از جا پرید در عین حال پتویی که معلوم نبود کی روش کشیده پرت شد به یک طرفی و افتاد زمین.گیج به اطرافش نگاه کرد "اینجا..دیگه کجاست..؟"

برای چند لحظه ترسید که نکنه پیداش کردن و یک جایی حبسش کردن اما این تصور وقتی که یونگی وارد اتاق شد از بین رفت.

حالا داشت کم کم یادش میومد که چه اتفاقی افتاده.
یونگی در حالی که سرآستین پیرهنش رو بالا میداد به کاناپه ای که جیمین روش نشسته بود نزدیک شد "اوه..بیدارت کردم؟"

پسر کوچیکتر دستش رو بلند کرده شروع به ماساژ دادن شقیقه اش کرد .هنوز کامل بیدار نشده بود "تو منو آوردی اینجا؟"

یونگی درست رو به روش از حرکت ایستاد، خم شد و موبایلش رو از روی میز کناری کاناپه برداشت چون مدام داشت زنگ میخورد بدون توجه به مخاطبش بی صداش کرد در عین حال جواب داد "یادت نمیاد؟"

جیمین با یادآوری یک سری صحنه ی مبهم و گنگ توی بیمارستان صدایی توی سرش اکو شد ("خیلی خب آروم باش چیزی نیست الان با هم میریم خونه ی من اونجا نمیتونن بیان!" ) برای بار دیگه اطرافش رو از زیر نظر گذروند "نگو که...اینجا خونه خودته!؟"

یونگی با ابروهای بالا پریده سرش رو بلند کرد و به چشم های هم خیره شدن "خودت چی فکر میکنی؟به نظرت میتونی توی این شرایط خونه خودت بمونی؟"
جیمین که حتی با یادآوری اتفاقات شب قبل قلبش از شدت وحشت از سینه اش کنده میشد سر تکون داد "نه!" اما اونجا هم نمیتونست بمونه.

از روی کاناپه بلند شد باید میرفت بیمارستان و کنار جونگکوک میموند حداقل این براش قابل قبول تر بود.
"..ولی خونه تو اصلا نمیتونم بمونم!" به دنبال این حرف به طرف در حرکت کرد اونجا تنها اتاق موجود توی طبقه اول بود و همینطور نزدیک ترین به خروجی خونه.

یونگی خیلی سریع موبایلش رو گذاشت توی جیب شلوارش و سد راهش شد با گرفتن بازوش اجازه نداد حرکت کنه  "تو..هیچ..جا..نمیری!"

جیمین با ابروهای درهم به سمتش برگشت "هر جا بخوام میرم به تو مربوط نیست!"
یونگی کلافه و عصبی سرچرخوند خشم از چشماش میبارید ، نتونست تن صداش رو کنترل کنه و داد زد "جونت در خطر...اینو نمیفهمی؟اگه جونگکوک اون شب خونه نبود الان تو به جاش روی اون تخت بیهوش افتاده بودی!" نفس عمیقی کشید "شایدم..مرده بودی"

جیمین به خاطر صدای بلند یونگی جاخورد مات و مبهوت بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کرد.
حلقه ی دست پسربزرگتر دور بازوش محکمتر شد . روی صورتش خم شده همینطور که وحشیانه به چشماش خیره شده بود ادامه داد "اگه جونت رو دوست داری فقط برای یه مدت گذشته رو فراموش کن حداقل تا وقتی که این پرونده بسته بشه به خوبی و خوشی بعد اون دیگه منو نمیبینی خیالت راحت!"

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Where stories live. Discover now