9~•"وقتِ رفتن"

377 80 18
                                    

پنج روز از اون روز می‌گذشت و جیمین تمام این مدت بی هوش بود..یونگی از بالا سرش جم نخورده بود تا وقتی که پسرک چشماش رو باز نمیکرد قصد نداشت از کنارش بره کل این پنج روز بیشتر از سه ساعت نتونسته بود بخوابه..

نه غذای درست حسابی خورده بود نه درست حسابی خوابیده بود فقط میخواست مراقب جیمین باشه..چون خودش رو به خاطرش مقصر میدونست..چون نتونسته بود ازش حفاظت کنه..همش با خودش فکر میکرد که چرا به جای جیمین تیر نخورده؟

پسرک با احساس درد خیلی بدی تو قسمت کتفش با رخوت‌چشماش رو باز کرد.

بدنش کرخت و سست شده بود و احساس ضعف میکرد. گنگ به اطرافش نگاه کرد فقط میتونست دیوار جلوی چشمش رو ببینه به خاطر درد خیلی بدی که داشت نمیتونست گردنش رو زیاد تکون بده .

روی شکم دراز کشیده بود.بی‌اختیار آخی از دهنش بیرون پرید.

یونگی با شنیدن صداش از جا پرید..خم شد و به صورت جیمین نگاه کرد چشماش باز بودن..

جیمین با حس گرمای کسی آروم سر چرخوند و با یونگی چشم تو چشم شد... با صدایی که از ته چاه میومد اسمش رو به زبون آورد "یونگی..." گیج بود نمیدونست چیشده که به این حال و روز افتاده. در واقع یادش نمیومد "چیشده؟..من کجام"

یونگی انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش داشت از نگرانی سکته میکرد اخمی کرد و با تن صدای بلند جوابش رو داد "چیزی جز دردسر بلد نیستی درست کنی.." از جاش بلند شد و به سرعت اتاق رو ترک کرد.

جیمین آهی کشید و صورتش رو توی تشک فرو برد ..همون لحظه صدایی توی گوشش پیچید "داره زر میزنه..کل این پنج روز بدون اینکه بخوابه بالا سرت نشسته بود.." جیمین سرش رو آروم بلند کرد و نگاهش رو به سمت صدا چرخوند تا اینکه با هوسوک رو به رو شد.

"چه اتفاقی افتاده؟"

هوسوک لب برچید و جعبه ی کمک‌های اولیه توی دستش رو گذاشت روی زمین "وقتی رفتی روی درخت که توپ بچه ها رو بیاری پایین بهت شلیک کردن.."

جیمین با شنیدن این حرف همه چیز عین فیلم خیلی واضح از جلوی چشماش رد شدن.برای لحظه ای لرز به تنش اومد..
نمیدونست چرا اشک توی چشماش حلقه زد "تا منو نکشن دست برنمی‌دارن"

هوسوک خم شد و جعبه رو باز کرد "اینطوری نگو ..ما اجازه نمیدیم همچین اتفاقی بیوفته.."

وقتی نگاه خیره ی جیمین رو روی خودش دید مکثی کرد و ادامه داد "میدونم گند زدیم و نتونستیم ازت محافظت کنیم ..واقعا ازت معذرت میخوام..نباید تو رو با خودمون اونجا می‌بردیم.. "

جیمین لبخند خسته ای زد و پلک‌زد "مسئله نیست.. فعلا که زندم ..این یعنی هنوز شکست نخوردین.."

هوسوک با آه لبخندی زد "باید پانسمانت رو عوض کنم-"

هنوز حرفش رو کامل نزده بود که در به شدت باز شد و یونگی توی چارچوب در ظاهر شد "خودم پانسمانش میکنم تو برو به آشپزیت برس!"

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Where stories live. Discover now