18•~"پوچی"

257 47 45
                                    

چشم های پر از اشکش رو باز کرد و با دید تاری که داشت به عکس جیمین بین اون همه گل خیره شد.

احساسات درهم برهمی که داشت،ته دلش به جوش و خروش دراومده بودن. انگار افتاده بود وسط یه اقیانوس و بین امواج وحشیش گیر افتاده بود هیچکسم نمیتونست نجاتش بده.

اون جیمین رو توی اوقات سخت زندگیش ملاقات کرده بود،درست وقتی که از همه چی بریده بود اون پسر مثل یک فرشته بی بال توی اون مسیری که تهش رو نمیدید یهو جلوش سبز شده بود.

برای همین هم هیچوقت نتونسته بود حتی بعد از جداییشون فراموشش کنه.اونموقع حداقل میدونست که زیر یه آسمون نفس میکشن اما حالا چی؟ جیمین برای همیشه ترکش کرده بود و یونگی نفسش با هر یادآوری این موضوع میبرید.

با اینکه خودشم تو وضعیت جسمانی خوبی نبود و دکتر تاکید داشت که باید برای چند روز توی بیمارستان بستری بشه اما حرف تو گوشش نمیرفت. هیچی از جیمینش مهمتر نبود حتی خودش!

هیچکس نمیتونست درکش کنه چون عشقی که اون به جیمین داشت رو کسی تجربه نکرده بود.

هوسوک که تا اونموقع داشت از حاضران توی مراسم پذیرایی میکرد بالاخره فرصت کرده بود بره پیش یونگی چون دیگه آخر وقت شده بود و کسی جز خودشون دو نفر اونجا نبود.

کنار یونگی زانو زد و دستش رو با حالت نوازش وار گذاشت روی کمرش «هیونگ..دو روز همینجا اینجوری نشستی نه چیزی میخوری نه میخوابی نگرانتم..میخوای بیای بریم یکم استراحت کنی؟»

یونگی اما هیچ واکنشی به هوسوک نشون نداد. حالا حالاها قصد نداشت از اونجا بلند بشه. قصد هم نداشت چیزی بخوره و یا بخوابه.
اگر میخواست هم نمیتونست ترجیح میداد بدون هیچ کاری فقط اونجا بشینه و زل بزنه به تنها عکسی که از پسرکش مونده.

پشیمونی مثل خوره افتاده بود به جونش که چرا بعد جداییشون تمام عکساشون رو آتیش زد. بیشتر از قبل از خودش متنفر شد.داشت با خودش فکر میکرد که همین شخصیت مزخرفش بود که باعث آزرده خاطری جیمین میشد.

همیشه زود جوش میاورد و وقتی عصبی میشد نمیتونست خودش رو کنترل کنه خیلی بی فکر عمل میکرد. دیگه داشت به جیمین حق میداد که چرا ازش جدا شد خودشم بود نمیتونست با کسی مثل خودش قرار بذاره.

هوسوک نچی زیر لب کرد،میدونست هر چی هم به یونگی بگه اون قرار نیست گوش کنه.
قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه یک‌ شخص ثالث‌ صداش زد.

و اون شخص کسی نبود جز برادر یونگی،کیهیون!
هوسوک وقتی سر چرخوند باهاش چشم تو چشم شد.از آخرین باری که دیده بودش خیلی تغییر کرده بود.

یک‌ کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود و موهاش رو تمیز و مرتب به سمت بالا شونه زده بود.با دیدنش چشماش برق زدن اما اونجا جای مناسبی برای خوشحالی کردن نبود فقط لبخند محوی زد و با حالتی خیلی رسمی بهش تعظیم کرد.

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora