11•~"قرار نبود...!"

372 89 56
                                    

بعد پایین کشیدن کرکره و زدن قفلش برگشت و نگاهی به آسمون انداخت...هوا هنوز تاریک نشده بود اما چون چند روز بود خبری از جیمین نداشت تصمیم گرفته بود بره دیدنش..نگرانش شده بود!

ابرهای تیره رو میتونست ببینه و البته با وجود بارونی که داشت می‌بارید دیده شدن اون ابرها توی آسمون کاملا طبیعی بود.

نفسش رو با آه بیرون داد.چترش مونده بود داخل کافه. سرچرخوند و نگاهی به ایستگاه اتوبوس که فقط چند قدم ازش فاصله داشت انداخت.کلاه هودی که تنش بود رو کشید روی سرش تا در حد امکان سر و صورتش خیس نشه.

دست کرد توی جیب کاپشنش قدمی به سمت جلو برداشته از زیر سایبون بیرون اومد..اما قبل از اینکه قطره ای آب بارون به لباسش بخوره یه نفر براش چتر گرفت..

با چشم‌ های گرد شده سر بلند کرد تا اینکه با یکی از مشتری های ثابت و همیشگیش رو به رو شد. اون مرد تقریبا هر روز میومد کافه و هر دفعه یک چیز متفاوت سفارش میداد.

"یکم زود نیست برای بستن کافه؟"

سوکجین لبخندی زد "یک کاری واسم پیش اومده...ببخشید امروز نمیتونم خدمتتون برسم!" با سر تعظیم کوتاهی کرد "به سلامت" به دنبال این حرف خواست ازش دور بشه که نامجون از بازوش گرفت و مانعش شد.

"اگه چتر ندارید میتونم مال خودم رو قرض بدم!"

جین برگشت سمتش و چند ثانیه فقط نگاهش کرد. دومرتبه لبخندی زد "نه ممنونم..الان میرم سوار اتوبوس بشم نیازی به چتر ندارم..."

دوباره تعظیم کوتاهی کرد و با دو ازش فاصله گرفته به سمت ایستگاه حرکت کرد.

نامجون همینطور که رفتنش رو تماشا میکرد لبخندش رفته رفته محو میشد.. "آه..اون واقعا..من رو فراموش کرده"

**

هوسوک در حالی که پهلوی راستش رو میخاروند و مسواک توی دهن کفیش بود به سمت میزش حرکت می‌کرد. به نامجون که خیلی بی حوصله دستش رو تکیه داده بود زیر چونه اش و به صفحه ی روشن مانیتور خیره شده بود نگاه کرد...

چشمش خورد به عکس پس زمینه ای که گذاشته بود. بدون اینکه مسواک رو از توی دهنش برداره روی صورتش خم شد و حرف زد "امروزم رفتی دیدنش؟"

نامجون کفی که از دهن هوسوک پریده بود روی صورتش رو با حالتی که انگار چندشش شده پاک کرد بعد کمی مکث جواب داد "اهوم..."

هوسوک مسواک رو از توی دهنش درآورد و باهاش به عکس جین اشاره کرد "راستی راستی تو رو فراموش کرده؟"

قبل از اینکه جوابی از جانب نامجون بگیره ، یونگی ضربه ای به پس کله اش زد "نکبت!برو توی دستشویی مسواک بزن این چه وضعشه؟حال بهم زن!"

هوسوک اخمی کرد و عصبی برگشت سمتش "یاااا چرا میزنی!" همین داد کافی بود تا هر چی کف توی دهنش بپاشه توی صورت یونگی..

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Where stories live. Discover now