23•~"حقیقتِ پشت پرده"

221 36 39
                                    

هوسوک آهی کشید و نگاهش رو به سمت یونگی سوق داد "هیونگ..پر کنم واست؟" و شیشه سوجو توی دستش رو بلند کرد.

بعد از مدت ها دوباره اعضای تیم یک جا سر یک شام تیمی جمع شده بودن.آخرین شام تیمی برمیگشت به اواخر پاییز درست همون روزی که جیمین رو بعد از مدت ها دوباره دید..از اون موقع تا الان خیلی چیز ها تغییر کرده بود مثلا پلیس تازه کارشون کیم تهیونگ دیگه بینشون نبود!

بی هیچ حرفی شات رو گرفت دستش و منتظر موند تا هوسوک براش پر کنه.
"چیزی شده هیونگ امروز زیادی تو فکری؟!"

یونگی شات رو سر کشید و با لب و لوچه ای آویزون شونه بالا انداخت. دوباره چیزی نگفت.به نظر میرسید داره مست میشه اما نمیخواست از نوشیدن دست بکشه!

شات توی دستش رو تکون داد ..هوسوک هم بدون اینکه چیزی بگه دومرتبه پرش کرد "حالت خوبه؟ امشب خیلی زیاده روی کردی.."
نگاه نگرانش رو به چشم های خمار یونگی دوخت.

پسربزرگتر لبخندی زد "بعد این همه اتفاق و بلایی که سرمون اومد فکر میکنی حالم خوب میمونه؟"

هوسوک بعد شنیدن این حرف دلش رو به آغوش تاریک غم سپرد.شیشه توی دستش رو  یک نفس سر کشید و با پشت دست دور دهنش رو پاک کرد.

حس میکرد باعث و بانی تمام اتفاقات برمیگرده به خودش و از اینکه حسش اشتباه نبود عصبی ترش میکرد.
شیشه خالی رو کوبید روی میز و از جاش بلند شد. جلوی چشم های بی تفاوت یونگی رفت بیرون تا یک نخ سیگار بکشه.

در همون حین نامجون از بیرون برگشته و سرجاش که کنار یونگی بود نشست.
خودش رو با گریل (کباب) کردن گوشت ها روی منقل مشغول کرد.

"هوسوک چش بود؟چیزی بهش گفتی؟عصبی به نظر میرسید.."

یونگی که توی عالم خودش سیر میکرد شونه ای بالا انداخت میشه گفت  سوال نامجون رو شنید ولی نفهمید چی میگه چون اون لحظه ترجیح میداد توی دنیای ذهن خودش غرق بشه تا اینکه بخواد با آدم های واقعی دور و برش معاشرت کنه!

در عین حال هوسوک که جلوی در رستوران ایستاده بود یک نخ سیگار گذاشت بین لب هاش و با فندکی روشنش کرد.

بعد دود کردنش سر چرخوند و از همون فاصله اول یک نگاه اجمالی به میزی که توسط اعضای تیم احاطه شده بود انداخت و در نهایت نگاهش روی  یونگی و نامجون ثابت موند.

نامجون سعی داشت با اصرار از گوشتی که کباب کرده بود به خورد یونگی بده اما یونگی مثل بچه های لج باز دستش رو پس میزد.

پکی به سیگار زد و نفسش رو به همراه دود بیرون داد..
برگشت و به آسمون پرستاره خیره شد.
"ای کاش منم فقط یک ستاره بودم انسان بودن سخته.."

**
بعد تموم شدن شام تیم،هوسوک یک تاکسی برای یونگی گرفت و چون تنهایی حتی نمیتونست سرپا بایسته نامجون هم به همراهش سوار تاکسی شد.

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Apr 06 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Hey!Mr.policeman~Yoonmin♡Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora