e1

1.2K 154 58
                                    

اروم توی بازار شهر قدم میزد...

از لحظه ای که به این شهر اومده بود احساسش کرده بود...

که این شهر...
خیلی شبیه به شهر زادگاهش بود...

بازارهاش...
اونو یاد کودکیش مینداخت...

وقتی که...
سری تکون داد...

یاداوری بسه...
برای انجام کار اینجا بود...

توی همین فکر ها بود که چشمش به دکه ای افتاد که ابنبات میفروختند‌‌‌...

یکدفعه...
چیزی اونو به طرف دکه کشوند...

کسی جلوی دکه نایستاده بود‌..
برای همین سریع یه مقدار ابنبات خرید...

با دیدن ابنبات های توپی شکل لبخند کمرنگی زد...

البته که لبخندش از چشم فروشنده ابنبات که بهت زده بهش زل زده بود به خاطر نقابش مخفی موند...

یه نفر با شنل و لباس مخصوص راهبان مرگ...
خیلی بعید بود که بخواد ابنبات بخره؟

وقتی که کارش تموم شد در جهت گخالف دکه شروع به حرکت کرد...

به خاطر یاد اوری خاطرات کودکیش چشماش پر از اشک شده بود برای همین درست جلوس رو نمیدید...
همه ی افراد اطرافش...

سایه های محوی شده بودند که فقط باید دقت میکرد که بهشون برخورد نکنه....

شخصی رو دید که از رو به رو به طرفش می اومد
کاری به کار اون شخص نداشت...

اروم کنار تر رفت و بی توجه از کنارش رد شد...

تق

یه صدای ضعیف باعث شد که سر جاش خشکش بزنه...

این صدا خیلی اروم بود ولی...

اونقدر عمیق و اشنا بود که با گوشت و استخوانش احساسش کرده بود...

به علاوه دستش هم...

به نظر می اومد به چیزی گیر کرده...
اروم نگاهش رو به دستش داد...

دستبندش...
اون اویز خاص دستبندش!

کامل شده !
امکان نداره!

فقط یه جفت برای این دستبند وجود داره!

اونم برای...

اروم سرش رو بالا اورد...

درست همزمان با شخص سفید پوشی که دستبندش به دستبند اون چفت شده بود و به دستبند خیره شده بود...

نگاه هاشون توی هم گره خورد...

پاکت ابنبات رو رها کرد و ابنبات های گرد و توپی روی زمین پخش شدند...

اما نه اون و نه اون شخصی که رو به روش بود نمیتونستند واکنشی نشون بدن...

تا اینکه بلاخره...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now