e4

396 102 30
                                    

شیچن خیلی اروم رخت خواب ارباب زاده رو جمع میکرد...

امروز ارباب زاده چنگ با یکی دیگه از برده ها به دیدن یکی از از ارباب ها در بیرون از عمارت رفته بود پس به عنوان برده شخصیش وظیفه ی جمع کردن وسایل ارباب زاده رو پیدا کرده بود...

وقتی که بالاخره رخت خواب ها جمع شد جاروی کوچیک رو برداشت و اتاق رو جارو زد...

همونطور که اروم اروم زمین رو جا رو میزد به عموش فکر کرد..‌

الان تقریبا پنج ماه بود که اون رفته بود...
اینو میدونست چون چند وقت پیش ارباب این رو گفته بود...

گفته بود تقریبا ۵ ماهه که کاروان تجاری رفته پس عموش هم تقریبا پنج ماه بود که رفته بود...

نمیتونست برای برگشتن عموش صبر کنه...
اصلا دیگه ابنبات هم نمیخواست!

فقط میخواست عموش برگرده ...
ترسیده بود...

هیچ وقت سفر کاروان ها انقدر طول نمیکشید‌...

نکنه برای عموش اتفاقی افتاده باشه؟
اگه اتفاقی افتاده باشه...
اون و وانگجی باید چی کار میکردند؟

وانگجی هنوز خیلی بچه س‌..
خودش هم...

بدون پدر و مادرشون...
و حالا...
بدون عموشون...

اشک توی چشم هاش جمع شد...

اروم سر جاش نشست و چند تا نفس عمیق کشید و جلوی اشک هاش رو گرفت...
اروم بلند شد و از اتاق بیرون رفت...

یکدفعه متوجه شد یه نفر داره از یکم دور تر به طرفش میاد...

در اصل داره میدوعه...
شیچن اون رو میشناخت...

منگ یائو بود...

یکم نگران شد...

کار منگ یائو توی اشپزخونه س و کم پیش میاد بیاد این طرف‌...

بعد از چند دقیقه‌.‌...

منگ یائو درحالی که نفس نفس میزد جلوش وایساد...
شیچن نگران پرسید
-چی شده آ-یائو؟ اتفاقی افتاده؟

منگ یائو اروم دستش رو بالا اورد و از شیچن خواست یکم صبر کنه و بعد.. وقتی یکم نفسش بالا اومد گفت

-اره.... اتفاقی افتاده! یه اتفاق خوب... کاروان تجاری...اونا برگشتن...

شیچن ذوق زده به منگ یائو نگاه کرد
-ر..راست...میگی؟

منگ یائو سرش رو محکم به نشونه اره تکون داد...
شیچن با عجله به طرف عمارت اصلی دویید...

میخواست اجازه بگیره و برگرده خونه...
عموش...

اون برگشته!

#

وانگجی و شیچن به محض اینکه ارباب اجازه داد خودشون رو به خونه و پیش عموشون رسوندند و محکم بغلش کردند...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now