e5

386 96 40
                                    

شیچن واقعا خوش شانس بود که عموش داخل خونه بود‌...

اون وقتی صداش رو شنیده بود بدون هیچ حرفی کمکش کرد که داخل خونه بشه و توی رخت خوابش دراز بکشه...

شیچن درباره ابنبات ها چیزی نگفت اما عموش به نظر خودش میدونست...

چند دقیقه بعد وانگجی به خونه برگشت

با دیدن برادرش که توی رخت خوابش خوابیده بود گیج شد...

به طرفش رفت و خواست که صداش بزنه که عموش جلوش رو گرفت

-وانگجی؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ نباید الان تو اتاق ارباب زاده باشی؟

وانگجی پرسید
-عمو... پس... برادر؟

چیرن جواب داد
-برادرت حالش خوب نیست...دل درد داره... اون اینجا میمونه تو برگرد سر کارت...

وانگجی گیج شده بود...

باشه ارومی گفت و بیرون رفت...

نمیفهمید....
برادرش تا الان خوب بود...

از طرفی عموشون هم اجازه نمیداد با دروغ گفتن از زیر کار در بره...

نمیفهمید چی شده...

#

اخر شب هم باز هم برادرش از توی رخت خواب بیرون نیومد...

حتی شام هم نخورد..

عموشون زیاد نگران نبود‌‌‌...
ولی وانگجی گیج و ترسیده بود...

دقیقا چه بلایی سر برادرش اومده؟

اما عموش بهش گفت که چیزی نیست و فقط باید یکم استراحت کنه‌...

وانگجی احساس بدی داشت...
اصلا همش تقصیر ارباب زاده چنگه...

اون کسیه که ابنبات ها رو ازشون دزدید و برادرش هم...

حتما برای همین مریض شده‌‌‌...
میترسید...

نکنه مثل پدرشون...
سری تکون داد...
عمو گفته بود برادرش زود خوب میشه....

همینطور هم شد...

روز بعد برادرش حالش بهتر شد...

خیال وانگجی هم راحت شد...

پس واقعا بیماری جدی ای نبود...

حالا دیگه یه جورایی از ارباب زاده هاش کینه هم نداشت...

همه چیز خوبه...

خیلی زود همه چیز به حالت عادی برگشت...
اروم اروم...

روز ها گذشتند و گذشتند...

و خیلی زود...

هشت سال گذشت

رفتار ارباب زاده چنگ روز به روز بدتر میشد‌...

در حضور بقیه اعضای خانوادش و مخصوصا ارباب فنگمیان...

چنگ  تبدیل به ارباب زاده ای میشد که کاملا خوب با برده ها رفتار میکرد...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now