e18

270 81 33
                                    

هوان همونطور که هوایسانگی که توی بغلش نق نق میکرد و اروم میکرد به حیاط جلوی خونه نگاه کرد...

با توجه به حقوق کم مینگجو نمیتونستند خوراکی زیادی داشته باشند و برای همین هوایسانگ اکثرا به خاطر گرسنگی گریه میکرد و زیاد هم به نسبت سنش رشد نکرده بود...

باید یه راه حلی برای این مشکل پیدا میکرد...

اطراف خونه جنگل بود... و الانم که فصل بهاره احتمال زیاد بشه چند تا چیز مثل سیب زمینی و گندم کاشت تا توی خریدشون سرفه جویی بشه اما زمان زیادی طول میکشید تا اونها برسن...

نگران بود مینگجو هم شاکی بشه که اندک جیزی که برای خوردن دارند رو کاشته...

پس باید چی کار میکرد؟

نفس عمیقی کشید و تصمیمش رو گرفت...
هوایسانگ رو به پشتش بست و به طرف شهر راه افتاد...

تا حالا دو سه باری با مینگجو به شهر رفته بود راه رو بلد بود...

احمقانه بود اما چاره ای جز اینکه یواشکی مقداری بذر برداره نبود...

ولی باید خیلی دقت میکرد...

نباید گیر می افتاد...
با این فکر به بازار رفت ولی...

نمیتونست...
هربار که میخواست یه مقدار کمی چیز برداره ..

نمیتونست...

انگار یه چیزی مانع میشد...

تا اینکه یه نفر به کمکش اومد...

یه پیرزن بود که مقداری برنج و چیز های دیگه خریده بود...

وقتی متوجه شد که هوان چه قصدی داره... از هر کدوم مقدار کمی بهش داد...

در اضای اینکه قول بده دزدی نکنه...

#

هوان به چیز هایی که پیرزن بهش داده بود نگاه کرد...
چند تاییشون رو میدونست چطور باید بکاره...
همینم خیلی خوب بود نه؟

پس مشغول شد...

سخت تر از چیزی بود که انتظارش رو داشت...
ولی از پسش بر می اومد...

تمام تلاشش رو به کار بست و تا زمانی که مینگجو برگرده...

موفق شده بود یکمیشون رو بکاره...
با این حال...

وقتی مینگجو متوجه شد عصبانی شد و ازش خواست بذر ها رو بیرون بیاره!

هوان شوکه گفت
-چی؟! چرا؟

مینگجو بدون اینکه جوابی بده به طرف زمین رفت و شروع به در اوردن بذر ها کرد...

هوان دوست داشت جلوش رو بگیره ... ولی اونقدر شوکه بود که نمیتونست...

وقتی مینگجو کارش تموم شد رو به هوان کرد و گفت
-با این کار... فقط حرومشون میکنی!

هوان گیج و شوکه نگاهش کرد که مینگجو به پشت خونه رفت و چند تا بیل بزرگ و کوچیک اورد و رو به هوان گفت

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now