end

438 94 57
                                    

مینگجو‌ به برده ای که به تازگی بهتر شده بود و الان داشت برای یه شروع تازه به اون شهر خاص میرفت نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد...

واقعا مایه خوشحالی بود که میتونستند زندگی های این برده ها رو نجات بدن...

ولی...

مینگجو سریع با یاد اوری چیزی لبخندش رو جمع کرد...

الان تقریبا دو ماه بود که هوان رو بوسیده بود و با واکنش شدیدش و بعد هم سرگذشت زندگیش مواجه شده بود...

اون دوست داشت زندگی هوان رو هم بهتر کنه...
دوست داشت در کنار هم یه زندگی آروم و کوچیک داشته باشند...

نجات دادن زندگی بقیه چه فایده ای داره وقتی نمیتونن زندگی خودشون رو نجات بدن؟

باید هرچه زودتر یه فکری به حال این شرایط میکرد...
این ماجرا ...
واقعا رو اعصاب بود...

تصمیمش رو گرفت...
به هوان اعتراف میکرد...

بعدا ... برای با هم بودن صبر میکردند...
اصلا احتمال داشت هوان اونو نخواد مگه نه؟
مینگجو باید بالاخره تکلیف خودش رو میدونست !

پس ... نفس عمیقی کشید و اروم به طرف هوان رفت

#

هوان شوکه به مینگجو زل زده بود...

میدونست...

یعنی خب... بعد از اون بوسه همه چیز مشخص بود مگه نه؟

ولی...

وقتی مینگجو بعدش طوری رفتار کرده بود که انگار اتفاقی نیفتاده هوان هم خودش رو قانع کرده بود که یه اشتباه شده و مینگجو اونو نمیخواد...

و حالا...
چرا همه چیز انقدر قرو قاطی شده؟

حالا باید به مینگجو بگه؟

درباره بچه ش؟

شاید..
مینگجو نخواد با کسی ازدواج کنه که حتی نتونسته از یه بچه ی کوچیک محافظت کنه؟

در هرحال اونا...

اگه ازدواج میکردند حتما بچه های خودشون رو میداشتند... مگه نه؟

پس... ممکن بود که نتونه از بچه اینده ش با مینگجو هم محافظت کنه مگه نه؟

مینگجو وقتی سکوت هوان رو دید احساس بدی بهش دست داد

جواب سوال "میای با هم یه خانواده بشیم" ای که پرسیده بود فقط یه کلمه بود :
آره یا نه...

پس چرا هوان انقدر لفتش میده؟
یعنی نمیدونه چجوری بگه نه؟
میخواد بهونه بیاره؟

مینگجو اصلا از بهونه اوردن خوشش نمی اومد...

اروم یکم عقب رفت که هوان بالاخره گفت

-من... من خب دوست دارم که... باهات یه خانواده بشم... تو آدم خیلی خوبی هستی... ولی مطمئن نیستم که... من ... میشه یکم بهم وقت بدی تا فکر کنم؟

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now