e14

310 86 34
                                    

-بیشتر کجات درد میکنه؟

اروم دستش رو بلند کرد و روی شکمش گذاشت...
اون پسر هم سری تکون داد و گفت

-خب بعد از سقط جنین طبیعیه... برات یه جوشونده درست میکنم...

اون پسر اروم و به زور بعد از کلمه سقط جنین گفت
-چ...چی؟

اون پسر بلافاصله کنارش نشست و گفت
-من میدونم که تو یه لانی... متاسفم که باید این خبر رو بهت بدم... اما بچه ت...

ترسیده دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت
-ن...نه...

اروم دستش رو گرفت
-متاسفم... ولی حقیقت داره... خودت هم به سختی زنده موندی...الان دو ماهه که بیهوشی...

نگاهش کرد و قطره اشکی از گوشه پایین افتاد...

اروم از کنارش بلند شد و ظرفی رو براش اورد و کنارش نشست و ظرف رو دستش داد و گفت

-برای دردت... یکی درست میکنم... این... کمک میکنه که صدات باز بشه...اروم اروم بخورش‌...

و بعد به طرف گوشه اتاق رفت و مشغول اماده کردن جوشونده دیگه ای شد...
ولی...

اون نمیتونست ظرف اول رو بخوره...
اشک هاش روی گونه هاش راه افتاده بودند...

بچه ش...
بچه ای که تمام تلاشش رو برای محافظت ازش کرده بود... مرده؟

نتونسته بود ازش محافظت کنه؟
پس...
اون به چه دردی میخورد؟

حتی نتونسته بود از یه بچه کوچیک محافظت کنه...
اون...

واقعا به چه دردی میخورد؟

تمام امید اون بچه کوچیک به اون بود و نا امیدش کرده بود...

توی همین فکر ها بود که اون پسر برگشت و با دیدن حالش اروم کنارش نشست و گفت

-من... میفهمم که تو چه حالی داری... این ماجرا... واقعا سخته... اینکه بچه ت رو از دست بدی‌‌‌...

و اروم دستش رو روی دست اون گذاشت و گفت
-ولی... وقتی کسی رو از دست میدیم... اون کاملا ما رو تنها نمیذاره...اون بچه... همیشه اینجا میمونه...

و دستش رو بالا اورد و روی قلبش گذاشت و بعد ادامه داد
-تو... میدونم که تمام تلاشت رو برای مراقبت ازش کردی... از دستت مشخصه...

اروم به دستش نگاه کرد و چیزی نگفت

کسی که کنارش بود سری تکون داد و از توی کشویی چیزی بیرون اورد و گفت
-این...توی مشتت بود... احساس کردم چیز خیلی مهمیه که اینطوری نگه ش داشتی...

و اویز ستاره مانندی رو به طرفش گرفت...

اون پسر هم درحالی که اشک میریخت اروم دستش رو دراز کرد و اویز رو گرفت و اونو به خودش چسبوند‌..
با دیدنش سری تکون داد و گفت

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now