e17

293 83 28
                                    

هوان به اتاقی که بهش داده شده بود نگاه کرد...
الان...

مینگجو و برادرش بیرون بودند ... پس... حس کرد باید فعلا تنها بذاردشون و روی اتاق خودش تمرکز کنه...

یه عالمه کار داشت...
این اتاق...

حسابی به هم ریخته و کثیف بود...

کمی اطرافش رو نگاه کرد و با دیدن پنجره به طرفش رفت و بازش کرد...

بعد از چند دقیقه ای که گرد و خاک ها نشستند... بالاخره نور کم آفتاب باقی مونده داخل اتاق رو روشن کرد....

هوان نفس عمیقی کشید و به داخل اتاق نگاه کرد...
به نظر کار بیشتری از انتظارش داشت...

خب... باید تا تاریک نشدن هوا حداقل کمی ازش رو انجام میداد...

پس خیلی سریع رخت خوابی که گوشه اتاق افتاده بود رو برداشت و بیرون رفت... اطراف خونه رو نگاه کرد تا اینکه بالاخره محل مناسبش رو پیدا کرد...

رخت خواب رو روی طنابی که بین دو درخت بسته شده بود انداخت و با چوبی که پیدا کرد محکم بهش ضربه زد...

خاک از روی رخت خواب بلند شد و با ادامه دادن هوان ...خیلی زود اون رخت خواب دوباره قابل استفاده شد...

هوان اجازه داد رخت خواب فعلا همونجا بمونه و اندک آفتاب باقی مونده رو بخوره و خودش داخل برگشت...
بعد از بستن چیزی دور صورتش شروع به تمیز کاری کرد...

وقتی هوا اونقدر تاریک شده بود که چیزی نمیدید... دست از کار برداشت...

اروم بیرون رفت...
به نظر مینگجو و اون بچه خواب بودند...

گرسنه بود اما زیاد بهش اهمیت نداد...

این گرسنگی چیز زیاد مهمی نبود...

رخت خوابش رو گوشه اتاق پهن کرد و دراز کشید...
هنوز اتاق خوب تمیز نشده بود و بوی گرد و خاک میداد...

اما دیگه اهمیتی نداشت...

واقعا خسته تر از اونی بود که اهمیتی بده...
راستش...

خسته تر از اونی بود که دیگه به هیچ چیزی اهمیت بده...

خیلی زود پلک هاش روی هم افتاد و چشم هاش بسته شد...

#

صبح...

هوان با احساس آشنایی از خواب بیدار شد و به خاطرش لبخند زد...

احساسی که به خاطر خستگی باقی مونده توی تنش بعد از یه عالم کار به وجود اومده بود...

همیشه تا قبل از این صبح ها همین احساسو داشت...
بعد از انجام یه عالم کار برای ارباب زاده چنگ... با خستگی به خواب میرفت و صبح...

با همین احساس بیدار میشد...

داشتن همچین حسی اون هم الان... احساس خوبی بهش میداد...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now