e12

325 77 28
                                    

شیچن اروم جواب داد
-ولی...من دزدی نکردم... نمیفهمم...

بانو با حرص داد زد
-پس چطور یک متر از پارچه ای که برادرم برام اورده توی خونه تو پیدا شد؟! مشخص نیست چند وقته داری این کار رو میکنی! اما الان میفهمیم...

و بعد داد زد
-حصیر بیارید!

شیچن ترسیده بهشون زل زد
حصیر؟

میخوان کتکش بزنن؟

وحشت زده گفت
-ولی.... ولی بانو من دروغ نمیگم! من از چیزی خبر ندارم!

اما کسی به حرفش اهمیتی نداد...

دوتا از برده ها حصیر رو روی زمین پهن کردند و شیچو که تلاش میکرد از دستشون فرار کنه رو داخلش انداختند و بستند...

شیچن خیلی سریع دستاش رو روی شکمش گذاشت...

باید...
از اون بچه محافظت میکرد!

باید...
کف دستش درد میکرد...

مطمئن بود که اون اویز دستش رو زخم کرده...

اما...
درد این زخم در برابر دردی که قرار بود بکشه هیچ بود!

به دستور بانو یو کتک زدن شروع شد...

شیچن مطمئن نبود قبل از اینکه از حال برده دقیقا چند تا ضربه خورد...

اخرین چیزی که شنید...

صدای وانگجی بود که میپرسید
-چه....چه خبر شده؟

و بعد از اون...
دیگه هیچ چیزی نفهمید

#

چیرن...

وقتی به جلوی عمارت رسید که تقریبا همه چیز تموم شده بود...

نتونست روی پاهاش وایسته ...
روی زمین افتاد ...

شیچن...
وانگجی...
به زور خودش رو بالا سرشون رسوند...

و وقتی وانگجی بیهوش شد...

چیرن کسی بود که جفتشون رو کنار هم خوابوند...

دستاش میلرزید...
حتی نمیتونست نوازششون کنه...

نمیدونست کدومشون رو نوازش کنه...

یکدفعه... یکی از برده ها از کمی اونطرف تر رو به چیرن گفت
-هی... برادر زاده ت مرده؟

چیرن نگاهش کرد و چیزی نگفت...
چی باید میگفت؟

ترسیده بود...
خیلی هم ترسیده بود...

اگه اون ...راست بگه چی؟

اروم و بی جون دست شیچن رو که مشت شده بود رو برداشت تا نبضش رو چک کنه...

خون رو میدید که از بین انگشت هاش میچکه...

مشخص بود...
که چی رو توی مشتش داشت...

اروم دستش رو روی نبضش گذاشت...

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now