e16

322 79 36
                                    

شیچن تصمیمش رو گرفت...

این دو روز...
خیلی درباره ش فکر کرده بود...

حق با دواگر بود...
نمیشد تا ابد عزاداری کنه...

درد داشت...
خیلی هم درد داشت...

اما...
با نشستن و گریه کردن... قرار نیست این درد اروم بشه...

درست مثل مرگ پدرش‌...

دردش با گریه کردن اروم نشد...

فقط با گذر زمان و فکر نکردن بهش بهتر و قابل تحمل تر شد...

الان هم همینه...
حق با دواگره...

اما...
دیگه دلش نمیخواست شیچن باشه...

دلش نمیخواست همون برده کوچولوی ضعیف و ترسویی باشه که باعث مرگ خانواده و عزیزانش شده...

حالا که یه بار مرده...
بهتره دوباره متولد بشه...

با یه هویت جدید...

برای همین پیش دواگر رفت و گفت
-میشه... یه عروسک دیگه هم بسازیم؟

دواگر نگاهش کرد
-به جای بچه ت؟

شیچن سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-به جای خودم...

#

دواگر و شیچن با کمک هم عروسک های چوبی رو بیرون اوردند و با فاصله کنار هم گذاشتند...
شیچن برای هر کدوم لباس دوخته بود...

یه لباس... شبیه لباس هایی که عمو و برادرش میپوشیدند...

اما عروسک خودش...
هیچ چیزی نداشت...

دواگر به شیچن نگاه کرد‌...

-نمیخوای چیزی برای عروسک خودت بذاری؟
شیچن جواب داد
-چرا...

و بعد به طرف عروسک رفت...

اروم بالای سرش ایستاد و با خنجر کوچیکی که همراهش بود موهای خودش رو برید...

و بعد...
روی سینه عروسک گذاشت و گفت
-حالا... دیگه کامله...

دواگر چیزی نگفت فقط عروسک ها رو اتیش زد...

اروم کنار شیچن نشست و همونطوری که سوختن عروسک ها رو تماشا میکردند گفت
-پس... شیچن مرده...حالا...این شخص جدید قراره کی باشه؟ قراره چه اسمی داشته باشه؟

شیچن جواب داد
-مادر من... برای من و برادرم... اسم های دیگه ای انتخاب کرده بود... اسم شیچن... اسمی بود که ارباب وقتی منو دید باهاش صدام زد و از بعد از اون هم همه همون صدام زدن...

اما... از حالا میخوام با اسمی که مادر واقعیم بهم داده زندگی کنم... و با فامیلی اجدادم...

دواگر سری تکون داد و گفت
-پس از حالا چی صدات بزنیم؟
شیچن جواب داد
-لان...هوان...

#

freedom2 : truthWhere stories live. Discover now