e13

307 78 28
                                    

مینگجو به اجسادی که با خودش به طرف جنگل میبرد نگاهی انداخت و اهی کشید...

این سومین سالی بود که به جای پدرش این کار رو انجام میداد...

هنوز هم براش عادی نشده...

دردناکه...

خیلی از این برده هایی که میمردن حتی هنوز به بلوغ هم نرسیدند...

خیلی جوون اند...

ولی حالا مرگ اونها رو با خودش برده...

و تنها کاری که میشه برای این ها انجام داد... کندن یه قبره...

بالاخره به جایی که معمولا قبر ها رو میکند رسید و به الاغی که گاری رو حمل میکرد دستور داد که بایسته...

اروم پیاده شد و افسار الاغ رو در دست گرفت و با خودش برد...

و بعد...
به طرف پشت گاری رفت... بیلی برداشت و مشغول کندن شد...

وقتی ‌کارش تموم شد سراغ دو جسدی رفت که امروز باید دفن میکرد...

اولی رو کول کرد و داخل قبر خوابوند و روش خاک ریخت...

و حالا نوبت دومی بود...
معمولا این کار رو نمیکرد اما وقتی خواست کولش کنه...

یه جورایی ناخوداگاه نبضش رو چک کرد...
و این باعث شد که شوکه قدمی عقب بره...

این پسر...
هنوز زنده س!

سریع سوار گاری شد و با عجله به طرف خونه ای که وسط جنگل بود راه افتاد...

این پسر بدجور زخمی شده  اما هنوز زندس...
شاید دواگر بتونه درمانش کنه!

#

اروم با کمک دواگر اون پسر رو روی تخت خوابوند...
دواگر بدون هیچ مکثی مشغول معاینه ش شد و بعد از چند دقیقه رو به مینگجو که همچنان بهش زل زده بود گفت
-میخوای وایستی همونجا نگاه کنی؟

مینگجو کمی خجالت کشید
-خب... من...

دواگر به طرف کشوای رفت و کیف کوچیک سوزن های طب سنتیش رو بیرون اورد و گفت

-اگه میخوای کمک کنی... برو و یه سری چوب محکم بیار... دستش و پاش شکستن باید اتل ببندم ...

مینگجو سریع بیرون رفت و دواگر به اون پسر خوابیده روی تخت نگاه کرد و گفت
-خیلخوب... بیا شروع کنیم...

و بعد اروم لباس های اون پسر رو در اورد ...
و با سوزن هاش مشغول شد...

با توجه به اینکه میتونست به راحتی نبض بارداری رو احساس کنه...

سخت نبود که تشخیص بده این پسر یه لانه...
با توجه به حال روزش هم...

تشخیص اینکه اون بچه مرده سخت نیست...
پس...

باید یه جوری...
بهش کمک میکرد تا زودتر اون بچه مرده رو دفع کنه...

#

freedom2 : truthUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum