پارت 5

1K 196 76
                                    

سلااام قشنگا
با اینکه شرط ووت هنوز کامل نشده، ولی چون امروز حالم خوبه این پارتو آپ کردم ولی برای پارت بعد باید این پارت و پارت قبلیا به 45 ووت برسه وگرنه از آپ خبری نیست ❌
نتونید اینتارو با مین هق🥺😂💜

میخوام این پارتو با کامنتا و حدسیاتتون و چیزایی که تا الان دستگیرتون شد بترکونیدا، بچه زرنگا بعد خوندن این پارت یه چیزایی میفهمن

#############################

توی ماشینش نشسته بود و به سمت خونه میروند، کارای امروزش خیلی زیاد بود و واقعا خسته شده بود، فکرش توی شرکت جی هوپ جا مونده بود، پیش جیمین.
الان یادش اومد اون پسری که توی لابی نشسته بود و انگار منتظر کسی بود، خیلی آشنا به نظر میرسید، با خودش فکر کرد که تا حالا کجا دیدتش ولی چیزی به ذهنش نیومد.
بالاخره به عمارتش رسید، ماشینو توی حیاط پارک کرد و وارد خونه شد، همین که درو باز کرد یه عروسک صورتی خودشو تو بغلش پرت کرد.
=سلام تهیونگ اوپاااا
×سلام آبجی کوچولو، تو مگه تا الان دانشگاه نبودی پس چطور اینقد انرژی داری
=من خستگی ناپذیرم اوپا، ولی تو خیلی خسته به نظر میای، کارای شرکت زیاد بود درسته؟

تهیونگ
به جین نگاه کردم که اون ور تر وایستاده بود و پوزخند بانمکی میزد
÷آره جنی اوپات کارای شرکتش خیلی زیاده، به چنین برادر پاک و زحمت کِشی افتخار کن.
چشم غره ای به جین رفتم و از کنار جنی رد شدم، میدونستم داره کنایه میزنه ، جین از مافیا بودنم خبر داره ولی جنی فک میکنه من از صبح تا شب دارم توی شرکتم کار میکنم، موندم اگه بفهمه چه عکس العملی نشون میده.

کتمو روی جالباسی آویزون کردم و به سمت اتاقم رفتم، همینطوری که از راهرو رد میشدم و به قاب های عکسی که از خانوادم و منو اون بود نگاه میکردم، چشمم خورد به یکی از عکس هاش

به عکسش خیره شدم، خیلی زیبا بود، ناخودآگاه یاد پسری که امروز دیدمش افتادم چقد به هم شباهت دارنقطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت، اون فقط 8 سالش بود که به ما گفتن مرده، جنازش له شده بود و هیچی ازش نمونده بود، مادرش خیلی بی قراری میکرد، منم دیگه اون آد...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

به عکسش خیره شدم، خیلی زیبا بود،
ناخودآگاه یاد پسری که امروز دیدمش افتادم چقد به هم شباهت دارن
قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت، اون فقط 8 سالش بود که به ما گفتن مرده، جنازش له شده بود و هیچی ازش نمونده بود، مادرش خیلی بی قراری میکرد، منم دیگه اون آدم سابق نشدم، شدم هیولایی که الان هستم، هیولایی که هیچی واسش مهم نیست حتی خودش.
یاد خاطرات شیرین گذشتم افتادم

take care of meWhere stories live. Discover now