پارت 11

871 174 90
                                    

بعد از اینکه جیمین بیهوش شده بود، از کاری که کرد پشیمون شد، درسته اون بچه خیلی سرتق و رومخ بود ولی باید خودشو کنترل میکرد، البته نمیتونست منکر روحیه ی سادیسمیش بشه، با اینکه خیلی رو این موضوع کار کرده بود و تا حدودی موفق بود ولی با این حال بدن فریبنده و سرکشی جیمین روحیه ی سادیسمیشو بیدار میکرد
بعداز اینکه به بالاتنه ی زخمی جیمین پماد زد، روی تخت دراز کشید و جیمین رو در آغوش کشید، اون واقعا نمیخواست بهش آسیب بزنه ولی بوی خوشی که هر لحظه از جیمین احساس میکرد ولی نمیتونست بهش دست بزنه بدجور با اعصابش بازی می‌کرد، میدونست اگه جیمین بیدار شه ازش ناراحت میشه
با حس تکون خوردن جیمین به صورتش نگاه کرد و دید که داره چشماش رو باز میکنه، بیشتر اونو به خودش نزدیک کرد و بوسه ای به بینی کوچیکش زد
جیمین وقتی هوشیار شد، بهش خیره شد ولی چیزی نگفت، غم آشکاری تو چشماش بود که نشون میداد چقدر از وی ناراحت و بیزاره
وی با نگرانی صورتشو تو دستاش گرفت و ازش سوال کرد:
×توله ی من؟ خیلی درد داری؟ میخوای بگم دکتر بیاد؟

ولی جیمین چیزی نمیگفت و تنها بهش نگاه میکرد

×میدونم خیلی ازم ناراحتی بیبی، ولی میشه درکم کنی؟ من شرایط خوبی ندارم، هیچ وقت نتونستم احساسات واقعیمو به کسی نشون بدم، بعد از اتفاقاتی که تو بچگی برام افتاد فقط داشتم زندگی میکردم تا زنده بمونم و از برادر و خواهرم مراقبت کنم، نمیدونم باید چجور با این احساساتی که برام بوجود اومده رفتار کنم، بهم فرصت میدی تا عشقمو بهت ثابت کنم؟

ولی جیمین تو افکارش غرق شده بود، داشت فکر میکرد چه گناهی کرده که باید اینجا زندونی بشه و به ناحق درد بکشه، اصلا راه فراری وجود داشت؟
اگه تظاهر میکرد که به وی فرصت میده و ببخشتش، میتونست فرار کنه؟
عجیب بود ولی خیلی دلش برای بادیگاردش تنگ شده بود، با اینکه مدت زیادی اونو نمیشناخت اما بعد از اینکه جونشو نجات داد و نذاشت زیر کامیون له بشه، بهش یه حسایی پیدا کرده بود،البته جذابیت بیش از حدشم موثر بود، فک میکرد میتونه بهش تکیه کنه و پیشش خوشحال باشه، امیدوار بود زودتر پیداش کنه و از اینجا ببرتش بیرون، پس با این وجود تصمیم گرفت به فکرایی که تو سرش میچرخه، جواب مثبت بده

‌+باشه، ب.. بهت فرصت میدم، ولی تا اون موقع اذیتم نمیکنی و تا خودم نخوام بهم دست نمیزنی

تهیونگ با خوشحالی سرشو تکون داد و شرط جیمین رو قبول کرد

×باشه باشه قبوله ممنون جیمینی، راستی اسم من تهیونگه، دیگه به لقبم صدام نکن
‌+اوهوم باشه



















از ماشین پیاده شد و دنبال آدرس مورد نظرش گشت، از چند نفر پرسید که رستوران جین کجاست، بالاخره بعد از 5 دقیقه گشتن تونست ساختمون بزرگ و زیبایی که روش پلاکرد سرآشپز جین بود رو ببینه، لبخند زیبایی زد که چالش معلوم شد، با خوشحالی به سمت ساختمون به راه افتاد و واردش شد، داخلش فضای گرم و آرامش بخشی داشت، البته بیشتر فضای دخترونه داشت چون اکثر رنگ ها صورتی و سفید بود ولی با این حال چیزی از زیباییش کم نمیکرد، بعد از اینکه آشپزی کردن جین رو تو تلویزیون دیده بود، علاقه خاصی پیدا کرده بود که از نزدیک ببینتش و از دستپختش بخوره، حدس میزد باید غذاش خوشمزه باشه و چی بهتر از اینکه غذاشو در حالی بخوره که به چهره ی هندسام جین نگاه میکنه.
از پذیرش اتاق رییس رو پرسید و اون گفت که چون جین هم آشپزه و هم رییسِ این رستوران، سرش شلوغه و باید ازش بپرسه کی وقتش آزاد میشه که بتونه ببینتش، تصمیم گرفت روی یکی از صندلی ها بشینه و منتظر جین بمونه






take care of meWhere stories live. Discover now