پارت 15

787 161 63
                                    

+نهههههه اومااااا

بدو بدو خودشو به مادر خونیش رسوند و کنارش نشست و گریه کرد، چرا مادرش بزور چشماشو باز نگه میداشت؟ چرا همه جاش خونی بود؟
همیشه فکر میکرد که از رنگ قرمز خوشش میاد ولی الان میفهمید که ازش متنفره

سونگ ها با دیدن جیمین که با دستای کوچیکش صورت مادرشو نوازش میکنه خندید و با لذت به اون صحنه نگاه کرد، دستشو روی شونه جیمین گذاشت که توجه جیمین بهش جلب شد و با اخم نگاش کرد

&جیمینی ناراحتی؟ گریه نکن پسرکوچولو، اووو راستی داشت یادم میرفت، تو قدرت شفا دادن داری آره؟

و بعد قهقه ی ترسناکی زد و از لباس جیمین گرفت و اونو از مادرش جدا کرد، جیمین تقلا می‌کرد که از دستش فرار کنه و مادرشو نجات بده ولی نمیتونست کاری کنه، پس روشو سمت سونگ ها کرد و مشت محکمی به عضوش زد که داد مرد بلند شد و لگدی به شکم جیمین کوچولو زد که به گوشه ای پرت شد و جیغ دردناکی کشید

&هایششش، پسره ی حرومزاده

روشو سمت نوچه هاش کرد و بهشون علامت داد که برن

جیمین با وجود دردی که سراسر بدنشو فرا گرفته بود، خودشو رو زمین کشید و به مادرش رسوند

+اوماااا
€ج ج.. یمین
+اوماااا پاشوووو.. هق
مادرش که غرق خون بود دستای کوچک پسرشو گرفت و با نگرانی گفت:
€ف.. فرار کن ج ج.. یمین، ممکنه برگردن
+نه اوما، تروخدا از پیشم نرو، من میخوام موهامو نارنجی کنم چون تو از رنگ نارنجی خوشت.. هق.. میاد، من میخوام شادت کنم، تروخدا نروووو اومااا.. قول میدم دیگه از زنگ قرمز خوشم نیاد، دیگه تو نقاشی هام قرمزو استفاده نمیکنم
€اوما... با وجود.. پ پسری م م.. مثل تو شاده.

و بعدش چشماشو بست و این پسرک بود که بالای سر مادرش زجه میزد و گریه میکرد

با بهت به چشمای بسته ی مادرش نگاه کرد، سینه مادرش تکون نمیخورد، چشماش باز نمیشد...
دستشو روی جای زخمش کشید و تمرکز کرد تا نجاتش بده ولی هرچی سعی کرد اتفاقی نیوفتاد

شاید از اون روز به بعد تصمیم گرفت به کسی کمک نکنه، چون از خودش پشیمون شده بود، اون نتونسته بود مادرشو نجات بده، اون به هیچ دردی نمیخورد، ای کاش خاص نبود
ای کاش مادرش خاص نبود، شاید اینطوری بخاطر هوس و قدرت جوییِ یکی دیگه نمیمرد و الان زنده بود

سرشو روی جنازه ی مادرش گذاشت و بغلش کرد

وقتی زیردستای جانگ دوباره برگشتن و دور خونه رو بنزین پاشیدن سرشو بلند نکرد..
وقتی میشنید که میگفتن فندکو روشن کن سرشو بلند نکرد...
وقتی خونه قعر آتیش شد سرشو بلند نکرد...
وقتی دود همه جا رو فرا گرفت و دمای اطرافش زیاد شد سرشو بلند نکرد...
وقتی بخاطر دود زیادِ اطرافش به سرفه افتاد سرشو بلند نکرد...
برای چی باید اینکارو میکرد، برای چی باید فرار میکرد و مادرشو تنها میذاشت، دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشت پس بهتر بود همینجا به زندگی چندسالش پایان بده، اینجوری به بست رسیدن برای یه بچه ی 3و نیم ساله غیرقابل تصوره، بچه ای که تو این سن کم بریده باشه و خواهان مرگ باشه

take care of meWhere stories live. Discover now