🕷 PART 08 🕷

350 54 40
                                    

سرشو سمت راستش چرخوند و نامجونو دید که با چشمای بسته داشت تمرکز می‌کرد.
احتمالا داشت به سال نو و آرزوها و چیزایی که می‌خواست فکر میکرد.
آروم صداش زد
سوکجین: جون
چشماشو باز کرد و سمتش برگشت
نامجون: جانم
سوکجین: ممنونم که موندی
لبخندی زد
نامجون: من ازت ممنونم که دعوتم کردی
نگاهش به ساعت افتاد. پنج ثانیه مونده بود.
دستشو سمت دستش برد و انگشتاشونو تو هم قفل کرد وقتی نامجونم محکم تر دستشو گرفت، خوشحال شد که به حرف دلش گوش داده

دان هی: کریسمستون مبارکککککککک
همه با ذوق شروع به بالا و پایین پریدن کردن. این بار کامل سمت هم چرخیدن
سوکجین: هپی کریسمس خوشحالم که باهام بودی
دستش که اسیر دست خودش بود رو کشید و محکم بغلش کرد نامحسوس نفس عمیقی کشید و عطرشو نفس کشید. حیف که نمیتونست کار دیگه‌ای بکنه. آروم تو گوشش گفت
نامجون: تو بهترینی سوکجینی و بهترینا رو برام ساختی خوشحالم که دارمت
در حالی که از حرفای نامجون و همینطور حضورش خر ذوق بود دستاشو دور بدنش پیچوند و متقابلا بغلش کرد.

سوکجین: بیا کادوها رو ببریم بالا
کوکیا و خوراکیا خورده شده بودن و چون دیر وقت بود باید هر چه زودتر میرفتن بخوابن.
بلند شد و همراه سوکجین هر کدوم هدیه‌های خودشونو برداشتن و سمت پله‌ها رفتن.
بزرگای خانواده سوکجین، برای نامجونم خرید کرده بودن و این حسابی هم براش خوشحال کننده بود هم معذب کننده.
کادوها رو جا به جا کردن و به بقیه بچه‌ها نگاه کردن که یکی یکی داشتن واسه خواب آماده میشدن
نامجون: جین.. میای بریم بیرون؟
سوکجین: اوه البته
بدون اینکه چیزی بپوشن و با همون هودی‌هایی که تنشون بود از خونه بیرون زدن.
سوکجین: کجا بریم؟

نامجون: یه خیابون پایین‌تر یه پارک خیلی قشنگ دیدم بریم اونجا
خندید و رو بهش گفت
سوکجین: خوب همه جا رو هم یاد گرفتیا
نامجون: معلومه. من کیم نامجونم
با لحن شیطونی گفت
سوکجین: آره کیم نامجونی که هر لحظه تو این مدت زندگیم باهاش توی خطر بود
با چشمای گرد شده گفت
نامجون: ببخشیدا ولی زندگی من با تو توی خطر بود پسر من در برابرت هیچم
سوکجین: برو بابا تویی که یه دیک بی قرار داری
نامجون: کون تو خیلی با قراره؟ کی نصف شب سمتم برگشت و مجبورم کرد براش بلوجاب برم.. گااااد باورم نمیشه قلبم تو دهنم میزد اگه یکی بیدار میشد چی؟

با فکر اون شب و جوری که شق کرده بود و قیافه وحشت زده نامجون، قهقه بلندی زد
سوکجین: اوکی اون من بودم ولی کی تو دستشویی گیرم انداخت و آخرشم وقتی پدربزرگم زد به در، کنار کشید؟ اگه اون نمیومد که همونجا کارمو تموم میکردی و با صداهایی که تولد میشد، کاملا معلوم میشد چخبره
نامجون: بله و کی تو پاساژ منو کشید تو اتاق پرو و شلوارمو پایین کشید که به فاکم بده؟
سوکجین: خیله خب فک میکنم هردومون باید تسلیم بشیم
نامجون: آره این بهتره
همونطور که سمت پارک میرفتن دستشو دور شونش حلقه کرد تو بغلش کشیدش و روی موهاشو بوسید
چشماشو بسته بود و از بوسه و آغوش نامجون لذت میبرد.
اگه نامجون نمیومد خودشم نمیدونست از بی حوصلگی ممکن بود چی به سرش بیاد

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINKde žijí příběhy. Začni objevovat