🕷 PART 14 🕷

725 51 42
                                    

با شنیدن صدای آلارم، صداشو قطع کرد و بعد یکم کش آوردن خودش، روی تخت نشست.
نگاهی به اطراف انداخت و با حرص موهاشو بهم ریخت.
بعد گند اون شبشون توی کلاب و پا در میونی بقیه پسرا، دعوا بیشتر بالا گرفت و از اونجا شوتشون کردن بیرون و بعدشم غر زدنای بقیه بود که میگفتن بخاطر اون دو تا یه مدت دیگه تو هیچ کلاب و باری راهشون نمیدن.
سوکجینم چون بخاطر بهم ریختن مهمونی معارفه سوفیا شرمنده بود، تصمیم گرفت واسه اخر هفته دعوتشون کنن خونشون.
تصمیم خیلی خوبی بود ولی نه اینکه امروز مهمونی باشه و دیروز یادشون بیاد خونه رسما ترکیده.
هیچ جوره ممکن نبود خودشون دو تایی بتونن اون حجم از بهم ریختگیو تمیز کنن پس با شرکت خدمات تماس گرفتن و درخواست دو نفر رو برای تمیز کردن خونه دادن.
وسطای کار سوکجین رفت آموزشگاه و بعد از اونم پیچوند و کلا شبو نیومد خونه نامجونم مشغول ادیت مقاله‌های جدید و ارزیابی اطلاعات بود که فردا بی کار باشه.

باید هر چه زودتر با سوکجین تماس میگرفت چون هر لحظه ممکن بود رو سرشون آوار بشن پس گوشیو برداشت و شمارشو گرفت.
سوکجین: جانم سوییتی
نامجون: سوکجین نمی‌توای برگردی عزیزم؟ هنوز سیر نشدی؟
سوکجین: هوممم.. می‌خوام برگردم ولی خستمه
نامجون: زود باش جین پسرا یکم دیگه میرسن
لحن صداش تغییر کرد
سوکجین: هولی شت اصلا یادم نبود امروز میان
نامجون: الان دیگه یادت اومد زود خودتو برسون و لطفا بیخیال ورزش صبحگاهیت شو
سوکجین: بیخیالش بشم تو بهم میدی؟
نامجون: اره فقط زود باش
سوکجین: حله اومدم
گوشیو قطع کرد و با لبخند احمقانه‌ای بدون توجه به گلو درد خفیفش از جاش بلند شد.
میتونست تا رسیدن سوکجین خودش کم کم شروع کنه.

~•~•~

سوکجین: الان دقیقا باید چیکار کنیم؟
متفکر دستی به چونه‌ش کشید
نامجون: بنظرم آشپزیو بیخیال شیم.. حیفه دیروز تمیز شده حداقل یه مدت تمیز بمونه
نگاهی به خونه و آشپزخونه تمیز انداخت و کمی تکون خورد که جاش روی اپن راحت‌تر بشه.
سمت نامجون که دقیقا کنارش نشسته بود برگشت
سوکجین: پس چیکار کنیم؟
نامجون: سفارش میدیم.. خودمونم یکم خوراکی و نوشیدنی آماده می‌کنیم و تمام
سوکجین: ایول همینه بزن قدش
و مشتشو سمتش گرفت که نامجونم جوابشو داد و بعد از روی اپن پرید پایین.
سمت کابینت خوراکیاشون رفت و چند بسته چیپس و پفیلا و بادوم زمینی و تنقلات دیگه با چند تا ظرف بیرون آورد و رو اپن کار سوکجین گذاشتشون.

نگاه خسته‌ای به اطرافش کرد.
از اونجا که دیشبو خیلی دیر خوابیده بود و فعالیت سنگینی هم داشت الان نمیتونست از جاش تکون بخوره و واقعا خوابش میومد.
به نامجون نگاه کرد که داشت این طرف و اون طرف میرفت و وسایلا رو آماده می‌کرد.
همین که کنارش وایساد گفت
سوکجین: نامجونییی
سرشو بلند کرد و به چشمای خسته و خوابالودش نگاه کرد
نامجون: جانم کیوتی
مظلومیت صداشو بیشتر کرد
سوکجین: من واقعا خیلی خوابم میاد
خندید و وسط پاهاش وایساد و با گرفتن باسنش، به خودش نزدیکترش کرد.
نامجون: می‌خوای برو بخواب تا بقیه میان یکم اوکی شی.

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINWhere stories live. Discover now