🕷️ PART 34 🕷️

202 47 127
                                    

با شنیدن صدای زنگ گوشیش، سرش رو از روی میز بلند کرد و کمرش رو صاف کرد.
نگاهی به اسکرین گوشی انداخت.
چرا زنگ زده بود؟
زنگ‌ زدنش عجیب بود. هر کاری که این روزا از سوکجین سر میزد عجیب بود؛ البته هر چیزی که نشونه توجه به نامجون بود وگرنه بقیه اعمالش نه.
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
نامجون: سوکجین؟
سوکجین: نامجون؟!
حس مضخرفی بهش دست داد. بدون اینکه دست خودش باشه این حس بهش دست داد که سوکجین صرفا بخاطر اینکه مجبور نشه جواب صدا زده شدنش توسط نامجون رو بده، متقابلا اسمش رو صدا زده بود.
این حس دروغ نبود..
پلکاش رو روی هم انداخت
نامجون: جانم؟
نامجون نمی‌تونست مثل اون باشه.. نمی‌شد.

سوکجین: جیمین زنگ زد شب میریم بیرون گفت نمی‌تونه خودش بهت زنگ بزنه واسه همین من بهت خبر دادم.
همین..
یک جمله هم مازاد بر علتی که براش زنگ زده بود حرف نزد.
حتی نپرسید حالش چطوره؟
چرخید و از روی صندلی بلند شد.
به پنجره نزدیک شد و به ویو مقابلش خیره شد.
نامجون: اها
سر و صدای اطرافش زیاد بود
سوکجین: من باید برم ساعت و مکان رو برات می‌فرستم.
لباش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید.
مکث کوتاهی کرد و بازدمش رو اروم بیرون داد
نامجون: اوکی.. میبینمت
سوکجین: اوهوم
قبل اینکه نامجون گوشی رو پایین بیاره تماس قطع شد.
پوزخندی از روی غم زد و گوشی رو توی جیبش سر داد.

قفل کوچیک رو باز کرد و پنجره رو تا اخر باز کرد.
مدت‌ها بود حس می‌کرد نمیتونه درست حسابی نفس بکشه.
سردردهاش روز به روز بیشتر می‌شد و دیگه داشت تحملش براش سخت می‌شد.
بغض اشنایی تو گلوش بود.
چند وقتی می‌شد داشت با بغض تو گلوش، سردرد مزمن، لرزش خفیف و موقتی دست و پاهاش، تیر کشیدنای قلبش و از همه مهم‌تر.. صداهای تو سرش زندگی می‌کرد.
کل زمانش جوری می‌گذشت که دلش گریه می‌خواست.
گاهی حس می‌کرد اگه هر روزش رو هم اشک بریزه بازم غم دلش سبک نمی‌شه.
اسمون تیره و ابری بود.
مثل حال و هواش.
همه چی خاکستری بود.
انگار هیچ رنگ دیگه‌ای تو دنیا وجود نداشت.
کل تصاویر دریافتی چشماش پشت لایه‌ای از رنگ طوسی و خاکستری بود.

سرش رو از چهار چوب پنجره رد کرد و تندتر شروع به نفس کشیدن کرد.
نباید بغضش می‌شکست.
ولی داشت می‌شکست..
سوکجین با هیون بود.
وگرنه قلبش اینجوری تیر نمی‌کشید..
پرده‌ای از اشک حلوی چشماش کشید و ناتوان از کنترل خودش، تسلیم شده سرش رو به لبه کناری پنجره تکیه داد.
لب زد
نامجون: چرا گذاشتی به دنیا بیام؟ من که اضافه بودم.. من که جایی تو دنیات نداشتم.. پس چرا گذاشتی بیام؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری از چشماش رد شدن و چند ثانیه بعد کل صورتش خیس شد.
با کی حرف میزد؟ نمیدونست.. نامجون هیچ اشنایی با هیچ خدایی نداشت.
هیچ کسو نداشت یادش بده..
حرفای نگفتش رو دلش سنگینی می‌کرد.
دیگه توانایی نگه داشتنشون رو نداشت.

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINDonde viven las historias. Descúbrelo ahora