🕷️ PART 35 🕷️

227 47 110
                                    

سردرد وحشتناکش، قبل از باز کردن چشماش مغز خوابیده‌ش رو هوشیار کرد.
اه لعنت بهش..
جمجمه‌ش و کل مخلفات داخلش تیر می‌کشید
چهره‌ش رو توی هم برد و انگشتاش رو به شقیقه‌ش کشید.
کمی بعد سعی کرد اروم اروم پلکاش رو باز کنه که با دیدن نور، سردردش شدت نگیره و با نیمه باز کردن پلکاش و پلک زدنای نسبتا سریع و طولانی، یواش یواش چشماش رو باز کرد و چشمش به تصویر مقابلش افتاد.
پشت به تخت و رو به پنجره خوابیده بود.
با توجه به ساعت دیجیتالی روی پاتختی، ساعت 9:47 دقیقه صبح بود.
با این حجم سردرد زیاد هم عجیب نبود که الان بیدار شده بود.
کش و قوسی به خودش داد که باعث شد کمی بچرخه و از گوشه چشم متوجه جسم کنارش بشه.
در صدم ثانیه فکر کرد ممکنه هیون رو با خودش اورده باشه که با توجه به اینکه سوکجین قبلش خونه اون بود بعید بود ولی با چرخوندن سرش و دیدن نامجون، چشمای خوابالودش متعجب و گیج شد.

بدنش شل شد و ادامه دادن حرکات کششی رو متوقف کرد عوضش به این فکر کرد چطور نامجون خونه بود؟!
کل این مدت حتی اخر هفته‌ها هم زیاد پیش نمیومد ببینه این ساعت نامجون خونه‌ست.
نمی‌دونست کجا میره و چیکار می‌کنه و حتی نپرسیده بود.
حقیقت قضیه این بود انقد تظاهر به بیخیالی کرده بود که واقعا بی‌خیال و بی اهمیت نسبت به اطرافیان شده بود.
فاک..
خیله خب..
اطرافیان نه! فقط نامجون..
اطلاعاتش از شب گذشته هر لحظه داشت بیشتر می‌شد.
یادش بود تهیونگ ترسیده و نگران بود.
مدام ازشون می‌خواست کمی هوشیار بشن و بهش بگن نامجون رو ندیدن؟ و در نهایت یونگی گفته بود دیدتش که از کلاب خارج شده.
مگه نامجون گم شده بود؟

کامل به طرفش چرخید، خودش رو نزدیک‌تر کرد و با بالا کشیدن خودش، سرش رو به کف دستش که روی بالشت ستون شده بود تکیه داد.
نگاهش رو روی صورتش چرخوند.
موهاش دوباره بلند شده بودن و یه قسمتش توی صورت و چشماش ریخته بود.
چشمای وحشیش رو بسته بود.
لباش جفت بود.
اروم نفس می‌کشید.
خیلی اروم.
چهره‌ش هم اروم و در عین حال اشفته بنظر می‌رسید.
بیشتر انگار بی‌هوش بود تا خواب.
از همیشه جذاب‌تر به نظر می‌رسید.
چند وقت بود اینجوری نگاهش نکرده بود؟
از کی شروع کرده بود به ندیدنش؟
ندیدن پسری که واسه یه لحظه قفل شدن نگاهشون تو هم داشت خودشو به در و دیوار می‌کوبید.

چقد خسته بنظر می‌رسید.
چرا داشت ازش انرژی‌های عجیب فریبی می‌گرفت؟
این واقعا وایبش بود یا فرکانس قلب‌های از همیشه بهم نزدیک‌ترشون؟
سوکجین هر کاری هم که می‌کرد فاقد اهمیت بود.
قلبش تا ابد فقط به یک نفر وصل بود.. و خودش.. بیخیالش.
چشماش پایین‌تر اومد و رو گردنش موند.
فقط کافی بود سرش رو تکون بده و کمی بعد، عطر کوفتی و اعتیاد اورش رو وارد ریه‌هاش کنه ولی همچین کاری نکرد.
برای اولین بار از بو کردنش امتناع کرد.
نمی‌تونست..
یه چیزی داشت مانعش می‌شد.
سوکجین: این اخرشه؟
توی دلش از خودش پرسید.
ادامه داد
سوکجین: اخر چیه؟ اخر رابطمون و هر چیزی که تا الان بینمون بوده؟ یا.. اخر همه احساسی که بهت داشتم؟

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINWhere stories live. Discover now