7🍉

212 61 94
                                    

با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و در حالیکه لب های بیچارش اسیر دندون های سفیدش شده بودن، سرشو اطراف خونه ی آشنایی که چندسالی رو اونجا گذرونده بود چرخوند.

+خیلی خوش اومدین

نامجون گفت و سینی شربت و بشقاب پر شده از شیرینی رو جلوی دو پسر گذاشت.

•ممنون هیونگ

جانگکوک هم متقابلا به نشونه ی تشکر سری تکون داد.

_پیرسینگ بهش میاد

نامجون نگاهشو از یونگی که با دلتنگی  به پسر رو به روش خیره بود و لب جانگکوک چرخوند.

حق با یونگی بود..

پیرسینگ بهش میومد و باید اعتراف میکرد اگه یونگی بهش نگفته بود آدم توی اون قاب عکس با پسری که حالا رو به روشه درواقع یک نفرن، ممکن بود دچاراشتباه بشه.

°دنیا خیلی کوچیکه.

جانگکوک گفت و برای برداشتن لیوان روی میز خم شد.

+همینطوره

نامجون با لبخند تائید کرد و بشقاب شیرینی رو به سمت پسر نزدیک تر کرد.

•هیونگ باورم نمیشه..بین این همه خونه، خونه ی یونگی هیونگ رو اجاره کردی...

نامجون لبخندی زد

°میدونید کجاست؟

درحالیکه حلقه ی دستاشو دور لیوان تنگ تر میکرد پرسید و منتظر به چشم های نامجون خیره شد.

+خب...

نگاهی به یونگی انداخت

+نه...متاسفم...من اینجا رو از پسرخالش اجاره کردم

°اوه

زمزمه کرد و سرشو پایین انداخت

+متاسفم که نتونستم کمکی بکنم

سرشو به چپ و راست تکون داد.

°بالاخره پیداش میکنم...یه جایی تو همین شهره..مطمئنم..حسش میکنم

نامجون لبخندی زد و برای تائید حرفای پسر سرشو تکون داد.

•بیا از اینا بخور جانگکوک..دیشب تاحالا چیزی نخوردی.

تهیونگ گفت و بشقاب شیرینی رو، رو به روش گرفت.

لبخند مصنوعی زد و یکی از شیرینی ها، با تزیین کنجد رو برداشت.

_جانگگوک به زنجبیل حساسیت داره...بهش بگو اونو نخوره

تنها چند ثانیه زمان برد تا نامجون حرف یونگی رو تجزیه تحلیل کنه.

+اوه..جانگکوک شی...اون..اون زنجبیلیه

با چهره ی سوالی به شیرینی توی دستش نگاهی کرد.

تهیونگ هم متقابلا بشقابِ توی دستشو جلوی دماغش گرفت و بو کرد.

•اوه..

Him(نامگی)Where stories live. Discover now