11🤦‍♀️

219 49 43
                                    

بعد از اینکه مطمئن شد جانگکوک خوابش برده، به آرومی از تخت بلند شد.

صورتشو ، جوری که انگار تاثیری در کاهش سر و صدا داره جمع کرد و اعضای بدنشو به آرومترین شکل ممکن جا به جا کرد.

دستگیره درو پایین کشید و بعد از شنیدن صدای تیک مانندش، به جانگکوک نگاه کرد که کمی روی تخت جا به جا شد.

مکث کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه عملیاتش با موفقیت به پایان رسید، نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد.

هرچند فکر به نقشه ی بعدیش، شیرینی پیروزی رو ازش گرفت.

خوشبختانه در اتاق برادرش باز بود و بزرگترین سنگ جلوی راهش بدون هیچ تلاشی کنار رفت.

با قدم های آروم و نوک انگشتی، خودشو به تخت رسوند و بعد از نیم نگاهی به چهره ی غرق در خواب نامجون، به آرومی دستشو جلو برد و موبایل روی میز کنار تخت رو برداشت و مسیر اومده رو، به همون آرومی ولی با سرعت بیشتر برگشت.

درست مثل شبایی که از ترس خورده شدن توسط هیولاهای تاریکی، مسیر دستشویی تا تختشو، میدوید و تمام تلاششو میکرد که خانوادش از صدای پاش بیدار نشن.

سمت آشپزخونه رفت و بعد از روشن کردن چراغ، صندلی رو عقب کشید و نشست.

در حالیکه لبشو بین دندون هاش میگزید، به صفحه ی قفل شده خیره موند.

یعنی رمزش چیه؟

با رد شدن عدد موردنظر از ذهنش، با خوشحالی انگشت هاشو روی صفحه کوبید..ولی وقتی با اخطار "رمز اشتباه است" مواجه شد، لبخندش کنار رفت

_ دقیقا توی گوشیه داداشت چیکار داری کیم تهیونگ؟

یونگی که از لحظه ی خروج یواشکی پسر تا آشپزخونه، قدم به قدم دنبالش بود گفت و دست به سینه ایستاد

_ بهش میگم تو گوشیش فضولی کردی.

زمزمه کرد و کمی جلو تر رفت

_اینی که داری میزنی اشتباهه

وقتی تهیونگ سال تولد نامجون رو وارد کرد گفت و زمانیکه پسر برای بار سوم تلاش کرد سری به نشونه ی تاسف تکون داد

_ فکر نکنم تا صبح هم بتونی پیداش ک..

با باز شدن قفل گوشی، صحبتشو نصفه رها کرد

_ انگار تونستی

تهیونگ با استرس با پاش روی زمین میزد و وارد پیام های نامجون شد

_ چیکار داری میکنی تهیونگ؟

آخرین پیام مربوط به ناشناسی بود که تهیونگ به خوبی میشناختش.

البته..
شاید

_ میدونم چی داره تو اون مغزت میگذره کیم تهیونگ ولی بخدا قسم اگه کار احمقانه ای بکنی، همینجا خفت میکنم

Him(نامگی)Where stories live. Discover now