10🌸

190 55 34
                                    

با احساس خشکی و درد عمیق کمر و گردنش، پلک های سنگینشو از هم فاصله داد.
روی زمین سرد خوابش برده بود؟

نگاه گیجی به اطراف انداخت.

ذرات معلق هوا به لطف نوری که از لابه لای پرده وارد میشد مشخص بود.

گردنشو به چپ و راست تکونی داد و از درد استخون های خشک شدش آخی گفت.

انگار صدای تق تقشون، باعث شد ذهنش بیدار بشه.
+یونگی!

سرشو برای دیدن پسر چرخوند ولی اثری ازش نبود.

اتفاقات شب گذشته رو مرور کرد.
یادش نمی اومد کی به خواب رفت.ولی مطمئن بود آخرین حسی که تجربه کرد،سرمای تن یونگی بود...
ولی پس الان کجاست؟
پیانو کجاست؟

•دنبال یونگی میگردی؟

با شنیدن صدای آشنایی ایستاد.

+ک...کجاست؟

سکوت بنگ پی دی نیم دلشوره بدی به تنش انداخت.
نکنه برای همیشه رفته.

+کجاست؟.یونگی کجاست؟

•نگران نباش...هنوز زندست

اخمی کرد..
احتمالا یونگی رو با یه نفر دیگه اشتباه گرفته.

•رفته پیش جسمش...

کی گفته اگه میخوای خواب از سرت بپره، آب خنک به صورتت بزن.

نامجون الان از همیشه بیدار تر بود..بدون برخورد حتی یه قطره آب.

______________

بعد از شنیدن صدای در، سرشو بالا گرفت.
!اوه.بیدار شدی؟!

دستی به موهای بهم ریختش کشید و خودشو روی کاناپه انداخت.

تهیونگ لبخندی به صورت پف کردش زد.

!بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.

گفت و برای سرهم کردن یه صبحانه معمولی ایستاد.

جانگکوک سری به نشونه تشکر تکون داد و دور شدن پسر رو با چشم های نیمه بازش دنبال کرد.

چشماش هنوزم بخاطر گریه های شب گذشته میسوخت و نور خورشید کمکی به بهبود حالش نمیکرد.

چشماشو بست.برای لحظه ای انگار سوزشش بیشتر شد.

پلک هاشو بهم فشرد و بعد از کم شدن خشکی اون تیله های مشکی رنگ، فشار روشو کمتر کرد.

حالا خیلی بهتر مژه های بلندش مشخص بود.

صدای برخورد لیوان با میز وسط سالن، زنگی بود به نشونه ی وقت بیدار شدنه.

میلی به خوردن نداشت ولی دلش نمیخواست با پشت کردن به لیوان آبی رنگی که بخار خوشبویی ازش بلند میشد، دل تهیونگ رو بشکنه.
▪︎ممنون

زمزمه کرد و باعث لبخند تهیونگ شد.

لبخندی که بخاطر شنیدن صدای دورگه و دوست داشتنی پسرمقابلش بود

Him(نامگی)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora