22👃

121 20 142
                                    

فلش بک

با گردنی خمیده، مطیعانه دنبال دو مرد، جلو میرفت تا احتمالا باز هم در همون اتاقک تاریک زندانی بشه.
با اینکه احساس سوزش و درد بازوش از چند ساعت پیش برگشته بود ولی در مقابل فشار دست مردی که زخمش رو لمس میکرد سکوت کرد.

نگاهش خیره به کلید داخل قفل و ذهنش جای دیگه ای در پرواز بود.

نمیتونست به خوبی تمرکز کنه...قرار نبود اینطوری پیش بره..هیچوقت، هیچکدوم از روزهایی که با فکر کمک به یونگی و فهمیدن حقیقت گذرونده بود فکرش رو هم نمیکرد اینطور گیر بیافته...زمانی که تصمیم گرفت با مسموم کردن جانگکوک بجای برادرش به اون قرار ملاقات بره هم، ذره ای تصور نمیکرد به جای حل کردن تمام معماها،خودش و یونگی رو توی چنین مخمصه ای قرار بده....

با یاداوری روزی که جانگکوک بیچاره بخاطر ملین داخل نوشیدنی به دردسر افتاده بود و یونگی تمام مدت  تهدیدش میکرد لحظه ای لبخند زد.

~چیز خنده داری دیدی؟

مردی که بالاخره دستش رو از بازوی نامجون برداشته بود با لحن تمسخر آمیزی گفت و تلاش کرد مرد رو داخل اتاق بندازه ولی لرزش موبایل داخل جییش باعث شد تا مکث کنه.

اخم هاش لحظه به لحظه بیشتر گره میخورد و صدای عصبیش  به گوش  میرسید.

~پلیسان..حواست به این باشه باید برم

رو به محافظ گفت و بدون صبر برای شنیدن تائیدش از اونجا رفت.

حالا نامجون بود و محافظی که یک سر و گردن از خودش کوتاه تر و ریز جثه تر به نظر میرسید

شاید اگه هفته ی پیش ازش میخواستن تا به دماغ کسی مشت بکوبه، با چشم گرد و متعجب از درخواست درخواست کننده مخالفت میکرد و با جمله ی " من یه هنرمندم که بادستام اثر هنری خلق میکنم نه دماغ له شده" بحث رو به پایان میرسوند.ولی الان نه وسط یک جلسه ی هنری بود و نه اونقدر سرخوش که بجای نجات جونش به خلق یه اثر هنری فکر کنه..پس بدون معطلی مشتی به دماغ مرد کوبید و وقتی احساس کرد هنوز  سرحال تر اونیه که از دستش فرار کنه، با گرفتن شونه اش، اونو به دیوار کوبید.

چهره اش از شنیدن ناله ی محافظ در هم گره خورد و وقتی مرد رو گیج و سرگردون دید، با لگدی که به شکمش زد اونو داخل اتاق پرتاب و بدون فوت وقت قفل در رو چفت کرد.

وقتی مطمئن شد خودش به تنهایی موفق شده یه مرد کاملا جوون و احتمالا ورزشگار رو    کنار بزنه خندید..خنده های دندون نماش از سر هیجان و شگفتی بود..

+اره اره...ها...کجایی ببینی داداشت یه غول بیابونی رو پشخ کرد جناب تهی...

لبخندش با شنیدن صدای تیراندازی روی صورتش ماسید.

آب دهنش رو قورت داد و کمی جلو تر رفت.

ضربان قلبش ناگهان بالا رفت..نمیتونست مانع فکر به یونگی بشه..تمام ذهنش پر بود از آخرین لحظه ای که پسر رو تنها و با شونه های افتاده توی اتاق دید..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Him(نامگی)Where stories live. Discover now