19⛓

91 26 41
                                    


مدتی از حبس شدنشون داخل انباری تاریک عمارت مرد ژاپنی میگذشت.
آروم و قرار نداشت و صدای گریه ها و فین فین سه پسر دیگه روی اعصابش بود.

تمام فکرش پیش یونگی و شرایط فعلیش بود..اینکه کجاست و آیا حالش خوبه؟

÷میشه لطفا بشینی...

هوسوک با صدای آرومی درخواست و توجه نامجون رو به خودش جلب کرد.

پسر دست از راه رفتن های بیهوده برداشت و بعد از نشستن کف زمین سیمانی، به دیوار پشت سرش تکیه زد.

نگاهی به رنگ و روی پریده ی هوسوک انداخت و سوالی که نوک زبونش لونه کرده بود رو قورت داد.شاید بهتر باشه زمان مناسب تری درباره علت حضورش بپرسه.

÷میدونم کلی سوال داری.

از اینکه ذهنش خونده شده بود آب دهنشو قورت داد و نگاهشو از صورت هوسوک جدا کرد.

+دارم..ولی راستش رو بخوای خیلی برای شنیدنشون مشتاق نیستم..حدس اینکه قرار نیست چیزای خوبی باشه سخت نیست

هوسوک پوزخند خسته ای زد و پلک هاشو روی هم گذاشت.

÷اوهوم...نیست

کشیده شدن در فلزی به زمین باعث شد تا نگاهشون به سه مردی بیافته که ساعتی پیش هم دیده بودنشون.افراد ساکومی!

مردی که نسبت به بقیه درشت هیکل تر بود جلوتر ایستاد ونگاهشو بین افراد داخل اتاقک چرخوند.

پوزخندی روی صورتش کاشت و به زبان ژاپنی چیزی زمزمه کرد.

نیاز به تلاش برای درک نبود، دو مرد دیگه همین حالا هم برای بلند کردن هوسوک و یکی دیگه از پسرهایی که به وضوح تلاش میکرد خودشو عقب بکشه قدم پیش گذاشته بودن.

+چه غلطی میکنین؟کجا میبریشون...دستتو بکش عوضی

با فشاری که مرد درشت هیکل به سینه ی نامجون وارد کرد، پسر تلوتلو خورد و روی زمین فرود اومد.نگاه هوسوک ترسیده بود..از سرنوشت خودش و نامجون و جیغ و دادهای پسر نوجوان کناریش، تنها حالت تهوع ناشی از استرسش رو بالاتر میبرد.

مرد ژاپنی نامجون رو تهدید کرد و بعد از خط و نشون کشیدن برای افراد باقی مانده، همراه با دو مورد انتخابیش اتاقک نمور رو ترک کرد.

نامجون نفس های تیزی از بین دندونش میکشید.

انگشت هاش از فشار زیاد رو به سفیدی میزدن.

فریادی زد و بعد از کوبیدن مشتش به زمین سخت زیر پاش چشمه ی چشم هاش فعال شد.
قرار نبود همینجا تموم بشه؟

قرار بود نخ سرنوشتش با هوسوک، به این زودی پاره بشه؟

هوسوک دوست خوبی بود..حتی بعد از فهمیدن اینکه چیزهایی برای بیرون کشیدن از پستو های مخفیکاری پسر وجود داره، ولی نمیتونست منکر این حقیقت بشه.هوسوک دوست خوبی براش بوده و حس اینکه قدرت نجاتش رو نداره تنها احساس انزجار به قلبش میفرستاد.حس انزجاری که حالا علاوه بر  شکست در برابر مراقبت از پسرک تازه بیدار شده اش، حالا با دور شدن رفیق چند ساله اش سنگین تر شد.

Him(نامگی)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora