9🤧

168 61 56
                                    


سلام..
بابت تاخیر طولانی مدتم عذرمیخوام.
اگه داستان رو فراموش کردین، یه برگشت بزنید رو پارت های قبلی.
____
از روی تخت بلند شد و بعد از بهم ریختن موهاش آهی کشید.

اره بخاطر حرفایی که به یونگی زد پشیمون بود.

واقعا دلش برای پسر میسوخت و دروغ نبود اگه میگفت به کمک بهش هم فکر کرده بود.حتی اگه نامجون ذاتا آدم آروم و دور از دردسری بوده باشه.

ولی لعنتی..وقتی اسم برادرش و اینکه شاید کشیده شدنشون به این ماجرا به معنای دردسر برای اونه، باعث شد توی تصمیمش مردد بشه.

دستاشو به کمرش تکیه داد و چند باری طول و عرض اتاقو طی کرد و در آخر، قلبش در جنگ با عقل پیروز شد.

و اینو وقتی فهمید که پشت در خونه ی یونگی ایستاده بود.

باز بودن در لبخند به لبش آورد.

فکرشو نمیکرد یونگی که تا این حد از آدما فراری بود بخاطر حرفش که از ازش خواست کلیدو نشونش بده تا درو باز کنه و نخواد هربار از بالکن وارد خونه بشه، به حرفش گوش بده.

صدای پیانویی که حالا قوی تر به گوشش میرسید، باعث شد نفس عمقی بکشه.

وارد سالن اصلی شد و
اخمی بخاطر دیدن قطرات معلق توی هوا کرد.

قطراتی که منشا اونا اتاقی یونگی بود.
و فکر به اینکه اون باعث اشک های یونگی شده، باعث شد از خودش بدش بیاد.

تقه ای به در اتاق زد و همین باعث شد سر یونگی بالا بیاد و از پشت پیانوی قهوه ای رنگ بهش خیره بشه.

از اینکه میدونست خودش باعث اون حال یونگیه بدترین فحش هارو نثار خودش کرد.

صداشو صاف کرد و قدمی به جلو برداشت.
+بیداری؟

"بیداری؟واقعا..سوال بهتر نبود بپرسی؟!."

پیش خودش فکر کرد و برای بار دوم به خودش تشر زد.

_روح ها به خواب نیاز ندارن.

یونگی با صدایی که سعی داشت آرومی گفت و دوباره مشغول پیانو زدن شد.

+اوه...نمیدونستم.

سکوتی که بین دو پسر برقرار بود، تنها با صدای نواخته شدن پیانوی قدیمی شکسته میشد.

+م..میشه بشینم؟

گفت و به صندلی یونگی اشاره کرد.

_نه.

ابروهاش از شنیدن جوابی که انتطار نداشت بالا پرید.

ولی بدون اینکه واکنشی نشون بده روی زمین خاکی نشست و به دیوار تکیه زد.

برای لحظات کوتاهی دوباره به یونگی که مشغول بود خیره شد.

+متاسفم...

Him(نامگی)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum