21🚬

75 16 168
                                    

صرف نظر از سه مرد قوی هیکلی که لباس های مشابه هم پوشیده بود، میشد گفت حالا دیگه فقط خودش بود و ساکومی.

خوشحال که بود که یونگی اونجا حضور نداره و پیرمرد ژاپنی با هر قصد و نیتی، یونگی رو برای استراحت به اتاقش فرستاده..

هرچند درک نمیکرد تنها شدنش با مرد و نگاه های خیره اش چه معنایی داره اما قلبش بابت نبود یونگی با آرامش میتپید...

¡یونگی رو از کجا میشناسی؟

اخمی کرد و سوال سرشار از اشتباه گرامریه مرد رو بی پاسخ گذاشت.دلیلی نمیدید که به مرد جوابب بده.

¡بگو یونگی کجای تشکیلات سوکجینه.

پوزخندی ناخودآگاه روی صورت نامجون نشست.پوزخندی که نه تنها باعث عصبانیت ساکومی شد، بلکه سلول های خشم چندتا از افرادش رو هم قلقلک داد.

_یونگی هر جای اون تشکیلات هم که بوده باشه، به تو ربطی نداره؟

مرد با زبون لپش رو فشرد و به صندلی تکیه زد.

پا روی پا انداخت و یکی از سیگار های گرونش رو روشن کرد.

¡فکر میکردم ادم باهوشی باشی

نامجون با چرخوندن چشمش نگاهشو از مرد جدا کرد و به گوشه ای از عمارت چند میلیاردی مرد ژاپنی خیره موند.

¡فکر کنم نمیدونی، ولی تو زنده ای چون توصیه ی جیمین بود...مطمئن باش وقتی یونگی رامم شد لحظه ای دریغ نمیکنم و میفرستمت پیش بقیه دوستات.

رام شد؟بقیه دوستاش؟

میتونست فرورفتن ناخن هاشو داخل پوست دستش احساس کنه..اگه فقط لحظه ی کوتاهی زمان می ایستاد و قدرت پیدا میکرد، قطعا زبون تیره شده ی  مرد رو از حلقش بیرون میکشد.

¡نمیخوای بدونی حالشون چطوره؟

ساکومی به وضوح به هوسوک و پسرهای جوون اشاره میکرد ولی نامجون ترجیح میداد خشمش رو توی دست مشت شده اش تخلیه کنه...فریاد زدن، ناسزا گفتن و یا تهدید کردن مرد، به نظرش بی نتیجه می اومد...

¡دهنتو باز کن و بگو چقدر از یونگی میدونی

_اونقدری که حاضرم سر جونم شرط ببندم با دیدنت عُقش میگیره

مرد پا روی پا انداخت و چیزی به ژاپنی گفت و بعد از اون،به زورِ دست هایی که دور بازوش حلقه شد ایستاد.

¡دوران رجز خونیت قراره خییلی کوتاه باشه آقای کیم...خیلی خیلی کوتاه...

با اشاره ی سر مرد، به جلو هل داده شد...
بین راه، درست زمانیکه از سالن اصلی دور میشدن، به لطف در باز اتاقی که یونگی روی تختش نشسته بود، قامت خمیده ی پسر رو از نظر گذروند..

Him(نامگی)Where stories live. Discover now