Part5

118 42 10
                                    

ساعت از سه نیمه شب گذشته بود. برای چندین ساعت روی اون صندلی کنار تخت نشستن، بدنش رو خشک و خسته کرده بود. چهره غرق در خواب مامانش خیالش رو راحت میکرد که در حال حاضر درد نمی‌کشه و اروم به خواب رفته. 
به طرف در اتاق رفت و به ارومی دستگیره رو کشید، سکوت مطلق بود.
نگاه اخرشو به زن توی اتاق انداخت و در رو بست.
نور کمرنگی نشیمن رو روشن کرده بود و بعد از کمی جلو رفتنش متوجه آقای کیم شد که هنوز هم سرجاش و پشت به فلیکس نشسته بود، اما اینبار روزنامه ای توی دست هاش نداشت و به صفحه روشن تی وی خیره بود. داشت بی صدا سریال میدید؟

نگاهش رو دور خونه چرخوند و با ندیدن هیونجین متوجه شد احتمالا تا الان خوابیده. قدم اروم دیگه ای برداشت که صدای گرم اون مرد سرجاش متوقفش کرد
"بیا اینجا بشین فلیکس"

فلیکس معذب کف دست هاشو به لباسش مالید و اروم جلو تر رفت و کنار اون پیرمرد روی کاناپه سبز رنگ نشست.
چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که کلمات ارومش گوش های فلیکس رو نوازش کردن
"مادرت ازم خواست هیونجین رو به فرزندی بگیرم…"

 نگاه غافلگیر فلیکس به سمت نیم رخ صورتش چرخید. همیشه فکر میکرد چون اقای کیم و همسرش نمیتونن بچه دار بشن فرصت رو برای گرفتن هیونجین غنیمت شمردن و قبولش کردن!
مرد همونطور که به صفحه خیره بود ادامه داد
"پدرت اجازه نمیداد مادرت اون پسر بچه طفل معصوم رو به خونه بیاره تا به عنوان فرزندشون بزرگ شه. از من خواست قبولش کنم تا بچه بهترین دوستش یتیم نشه…
میدونی که مادرت از یه خانواده سرشناس بود، با مادر هیونجین یه دانشکده میرفتنو باهم درس میخوندن."

نگاه منتظر فلیکس لحظه ای از صورتش دور نمیشد، از اینکه خانواده پدر و مادرش باهم دوست های خانوادگی بودن و پدر هاشون شریک کاری کاملا اطلاع داشت.
"خانواده های سنتی و مرفه! 
مادرت پدرت، همسر اول پدرت، خانواده هیونجین، همه و همه محکوم به پذیرش و قبول سرنوشتشون ان!
سرنوشتی که از بچگیشون مو به مو نوشته میشه و اونها مجبورن به فرمان بردن"

نفس سنگینی کشید و لبخند کمرنگی زد
"انگار یکی اینجا بود که سرکشی کنه و سرنوشت زوریش رو قبول نکنه!"

به پسر مو طلایی نگاه کرد و لبخندش نامحسوس عمیق تر شد.
فلیکس با نگاهی مضطرب جواب لبخندش رو داد و جمع تر نشست.
مرد سرش رو به سمت میر جلوشون برگردوند و به فنجون سفید رنگ اشاره کرد
"یکم پیش اینو برای تو آوردم، منتظر بودم بیای"

فلیکس حس میکرد هروقت کنار این مرده قلبش گرم تره و جاش امن تر…
لبخند خجالت زده ای روی صورتش نقش بست و کمی خودشو جلو کشید تا بتونه فنجون رو برداره و دوباره سرجاش نشست
"هنوز گرمه، ممنونم"

برای دقایقی بینشون سکوت بود و در حین‌این مدت فلیکس شیر قهوه اش رو خورده بود و توی افکارش غرق بود.
با خودش کلنجار میرفت تا چیزی که میخواد رو بپرسه اما قبل از باز کردن دهنش پیرمرد به حرف اومد و پسر رو به خواسته اش رسوند 
"حال سوجین این اواخر زیاد خوب نبود…"

'The Blot,Where stories live. Discover now