Part15

129 33 13
                                    

اشک هاش روی میز میریخت و نمیتونست به صفحه مانیتور و چشم های مهربونِ ابی مقابلش نگاه کنه. کف دست هاشو روی گونه هاش کشید اما نگاهش رو بالا نیاورد

"خیلی وقت بود که پیش من گریه نمیکردی"

صدای زن توی مایکت پخش شد و پلک های خیس فلیکس تکون خوردن و بالاخره به چهره زن نگاه کرد

"کل دیشب رو تقریبا توی بغلش خوابیدم، در حالی که پشت پلکام سوجین بود که رهام نمیکرد. حس میکنم یه عوضی به تمام معنام. یه عوضی که منتظر شده خواهرش بمیره تا شوهرش رو بدزده"

دماغش رو بالا کشید و قطره دیگری از چشم هاش پایین چکید.

"چرا کنارش خوابیدی؟"

روانشناس پرسید و فلیکس پلکی زد

"ازم خواست. اینکه منو بوسید به اندازه ای که کنارش خوابیدم اذیتم نمیکنه، واقعا خنده داره"

"اگه سوجین اینجا بود و شوهرش ازت میخواست کنارش بخوابی، اینکارو میکردی؟"

پسر بدون مکث جواب داد

"عمرا…هرگز اینکارو نمیکردم…کل چهار سالی که باهم زندگی کردن حتی باهاشون یه تماس هم نگرفتم…دورادور میدونستم بچه دار شدن و زندگی خوبی دارن…"

"خودت جواب رو میدونی فلیکس، مدتی از فوت خواهرت میگذره، میدونم چه احساسی درباره بنگ چان داری ولی تو خیانتی نکردی. اونا الان دیگه زن و شوهر محسوب نمیشن…تو کسی بودی که چهار سال پیش دو دستی اون مرد رو به خواهرت تقدیم کردی و دیگه پشت سرتم نگاه نکردی! اگر فکر میکنی رابطه ای قراره شروع شه…"

فلیکس توی حرفش پرید

"اون با سومی خوابیده! میدونی چقدر حس حماقت دارم؟ شاید هیونجین راست میگه که بنگ چان از اولم برای به دست آوردن بیمارستان به خانواده ما نزدیک شد! من اسون ترین طعمه اش نبودم؟ 'یه بازنده ای که نیاز به محبت و حمایت داره پس راحت میتونم اعتمادش رو جلب کنم!' "

حالا علاوه بر اشک، خشم هم توی چشم هاش دیده میشد. 

"نمیتونم این صدایی که مدام توی سرم فریاد میزنه ازت سواستفاده شده رو نادیده بگیرم! یچیزی توی وجودم داره دست و پا میزنه ازادش کنم تا بنگ چان رو بکشه! و چیز قدرتمند تر دیگه ای میخواد دوباره به اغوشش پناه ببره…"

شونه هاش از فرط گریه لزرید و سرش رو پایین انداخت. دیگه نمیدونست با خودش چکار کنه. تمام چهارسال گذشته رو فکر میکرد حالش بهتر از این نمیشه و همه چیزو فراموش کرده و داره یه زندگی جدید میسازه، برگشتن به کره باعث شد تا دنیا روی سرش خراب شه و از این رویای احمقانه ای که فقط خودش رو گول میزده بیدار شه.

لیدیا بیکر برای مدت تقریبا طولانی ای بهش اجازه گریه کردن داد و جز سکوت چیزی بینشون رد و بدل نشد. موطلایی داشت اروم تر میشد که تقه ای به در اتاقش خورد اما کسی وارد نشد، فلیکس تند تند کف دست هاشو روی گونه هاش کشید و با لبخندی که سعی داشت خیال زن بلوند رو از خودش راحت کنه باهاش خدافظی کرد، تایمشون تموم شده بود و دکتر هم با لبخند گرم و مهربون همیشگیش ازش خواست تا جلسه بعدی مراقب خودش باشه. لپتاپش رو که بست روی صندلی به طرف در چرخید و اجازه ورود داد. هیونجین با لبخند وارد شد و دست به سینه به چارچوب در تکیه داد

'The Blot,Where stories live. Discover now