Part7

116 40 20
                                    

گوشه اتاق تاریک چسبیده به تختش توی خودش جمع شده بود و صدای گریه های سوجین راهروی طبقه بالا رو پر کرده بود. شدت ریزش قطره های اشکش با فکر اینکه کتک خوردن مادرش از پدرش رو دیده و بدون اينکه بایسته تا ازش محافظت کنه و به دستور خواهر بزرگترش به اتاقش پناه آورده بود تا مینهو نتونه از موقعیت استفاده کنه و کتکش بزنه، بیشتر میشد!

نور گوشی ای که جلوی پاش افتاده بود مدام بخاطر اعلان های فیسبوک اتاق رو روشن و خاموش میکرد و فلیکس نمیتونست توی اون موقعیت جواب نگرانی های کسی رو بده که این روزا قلبش رو مال خودش کرده بود.

در لعنتی و بدون قفل اتاقش توسط فرد همیشگی بشدت باز شد و به دیوار برخورد کرد و پسر برای بار هزارم آرزو کرد کاش می شکست و انقدر هربار صدای باز شدنش ناقوس مرگش نمیشد! و بعد از اون موهای سیاه بلندی که توی دست های برادر بزرگترش کشیده میشد.

با نفس بلندی چشم هاش رو تا اخر باز کرد و به سقف سفید مات خیره شد. ثانیه ای بعد دستش رو بالا برد و موهای طلایی خیسش رو از پیشونیش کنار زد. خواب بود، داشت خواب میدید، داشت کابوس میدید، کابوسی که واقعیت خاطراتش بود.

دماغش رو بالا کشید و متوجه خیسی صورتش از اشکاش شد. بدن دردمندش رو بالا کشید و پاهاشو رو روی زمین گذاشت. به دست هاش تکیه داد و با سری پایین افتاده پلک هاشو بهم فشرد.

لعنت به دارو هایی که امروز خورده نشده‌ بودن و توی خونه چان جامونده و دلیل این حال بد بودن.

بی رمق از جاش بلند شد و به طرف در رفت. باید اب سرد میخورد، میتونست تبش رو حس کنه. اصلا و ابدا حوصله مریض شدن اون هم وقتی تازه به این خونه کوفتی برگشته بود نداشت! راهرو تاریک بود و سکوت مطلق، با پای برهنه روی پارکت سرد قدم برمیداشت و یادش میومد که از بچگی ارزو داشت روزی برسه که اگر هم توی این خونه برای ابد زندانی بشه کسی جز خودش توش نباشه. از تک تک آدماش متنفر بود. قدم زدن توی سکوت و تاریکیش کمی به ارزوش نزدیک ترش میکرد و اجازه لمس هاله ای از اون ارزوی محال رو بهش میداد.

دستش رو به نرده پله ها گرفت و به پایین خیره شد، سرش گیج میرفت اولین پله رو که پایین رفت بازوش توسط دستی احاطه شد و به جلو هدایتش کرد اما پاهای فلیکس میخ شدن و به چهره ای که کنارش ایستاده بود خیره شد
"نمیخوای قل بخوری تا پایین که؟ میخوای؟"

مینهو گفت و بدون برداشتن نگاهش با چهره ای سرد دوباره به جلو رفتن دعوتش کرد. پسر کوچک تر اب دهانش رو قورت داد و بازوش رو آزاد کرد و مینهو این اجازه رو بهش داد اما همراهش تا پایین رفت.

فلیکس که دید قصد رها کردنش رو نداره، بخاطر کابوسی که دوباره اون حس هارو براش زنده کرده بودن یا شاید هم کلافگی از این رفتار جدیدی که دلیلش رو نمیدونست با تندی گفت
"حالم خوبه! چرا دنبالم راه افتادی؟!"

'The Blot,Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu