part22

80 22 0
                                    

"چرا خجالت میکشی؟"

لحن اروم و مهربون زن باعث شد تا نگاهش رو از روی میز بالا بیاره و به چشم های ابی توی صفحه زل بزنه.

"خجالت نمیکشم... میترسم"

لب های گوشتی روانشناس به دو طرف صورتش کشیده شدند و لبخندی زد

"پیشرفتت توی گفتن ترسات خیلی خوبه فلیکس"

موطلایی روی صندلیش عقب رفت و ارنج دست چپش رو مالید، بخاطر تکیه کردن به میز درد گرفته بود.

"من اینو پیشرفت محسوب نمیکنم...همیشه یکی ترسامو توی سرم داد میزده، فقط به زبون نمیومده!"

"از چی میترسی؟"

پسر پلکی زد و دندون هاشو بهم فشرد و رها کرد

"از اینکه آسیب ببینم..."

"چه جور آسیبی؟"

"آسیبی که به قلب و احساساتم باشه...اگه قراره از پا بیفتم بنگ چان اخرین تیر خلاصی‌مه..."

"بدترین فکرت درباره این موضوع چیه؟"

"...اینکه...اینکه وقتی جلوتر رفتیم بفهمم از این بدن جدیدم خوشش نمیاد..از این بدن واقعیم...از پسر بودنم...از ظاهر و شخصیت واقعی فلیکس..."

زن سرش رو به معنای فهمیدن بالا پایین کرد و با لحن شمرده ای گفت

"فلیکس، تو دیگه هیچوقت به اون شکلی که ازش میترسی اسیب نمیبینی...اسیبی که از بنگ چان به یاد داری برای وقتیه که فهمیدی عاشقت نیست و داره با خواهرت ازدواج میکنه. ذهنت اون رو به یاد میاره و میترسی اون درد رو دوباره تجربه کنی...ولی دردی که ممکنه اینبار چان به تو بده هیچوقت و هیچوقت به شدت و شکل و شمایل درد گذشته نیست، چون نه تو اون ادم گذشته ای و نه مکانیسم دفاعی و ناخودآگاهت اجازه میده که اونطوری درد بکشی!"




...

برای اینکه مطمئن شه کسی پشت سرش نیست نگاهی به اطراف اتاقک نیمه تاریک انداخت و دوباره به سمت پنجره برگشت. پرده سنگین و زخیم رو کنار زد و به اطراف قفسه سگ ها نگاه کرد، گوشی روی صورتش رو به دهانش نزدیک تر کرد

"دختره رو نمیبینم قربان، نمیدونم دیشب بردنش یا صبح زود...ولی الان اونجا نیست!"

صدای بم مرد با جدیت توی گوشی پیچید

"امشب بچه هارو جمع کن و جلسه رو اضطراری اعلام کن حرفی که الان بهت میزنم رو بدون سوال پرسیدن فقط اجرا میکنید!"

دختر با استرس پرده رو چنگ زد و دوباره به پشت سرش نگاه کرد

"بله قربان!"

کلمات پشت سر هم، توی گوشی ردیف شدند

"دستگاه های حیاتِ زن توی خونه سرایداری رو نیمه شب ازش جدا کنید."

'The Blot,Where stories live. Discover now