Part10

152 39 4
                                    

یادتون نره ووت بدین بوس💋🍓


*
*
*
پشت یقه پیراهن سفید رنگش رو مرتب کرد و تا جايي که بتونه صورتش رو ببینه از توی آینه قدی به چهره خندونش نگاه کرد و لبخندی زد
"چطوره؟"

جونگین دستی روی کراواتش کشید و ردیف دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشت و خوشحال به زبون اورد
"عالیه هیونگ! ممنونم"

به سمت برادرش چرخید و انگار که چیزی یادش اومده باشه، به سر تا پاش نگاه کرد
"راستی چرا تو حاضر نیستی؟"

فلیکس دست هاشو توی سینه قلاب کرد و پلکی زد
"من زیاد حالم خوب نیست، به پدر گفتم نمیام و اونم شرایطمو درک کرد."

بیشتر از اون به لب های آویزون شده‌ی برادر کوچک ترش نگاه نکرد و به سمت میز دراور رفت، دروغ گفتن براش مثل آب خوردن بود، هیچوقت بخاطرش پشیمون نبود، دروغ گفتن یه مکانیزم دفاعی بود، از ترس میومد، از پناه بردن به یک چیز پوشالی برای امنیت به وجود میومد. فلیکس این مهارت رو یه هنر میدونست!

نگاه سریعش از روی شیشه های عطر گذشت و روی یکی از اون ها توقف کرد، برداشتش و نزدیک به صورتش برد و با یه نفس بوییدش، به طرف پسر کت و شلوار پوشیده برگشت و توی گردنش اسپری کرد
"سعی کن بیشتر از اینکه شبیه من بشی، شبیه مینهو بشی، اگر که نیاز داری یه اهرم هدایت کننده داشته باشی! و اگر شجاع تر از این باشی شبیه خودت میشی.
حالا تکمیل شد! داره دیرت میشه بدو ببینم!"

صدای غرغر جونگین بلند شد و نگاه توی چشم های فلیکس پر علاقه تر. احتمالا این پسر تنها فرد توی اون خانواده بود که به راحتی خودشو توی قلبش جا کرده و روز به روز موندنی تر میشد.
"فقط پنج سال ازم بزرگتری هیونگ! شبیه باباها نصیحت میکنی. من نمیخوام تنهایی برم، قرار بود هممون باهم بریم هیووونگ"

"لی جونگین! چرا هنوز اینجایی!"
صدای خانم چویی از سمت در اتاق به گوش رسید و توجه هردو پسر رو به خودش جلب کرد. ندیمه با اخم اونجا ایستاده بود و به پسر کوچک تر خیره بود
"ببخشید! دارم میام"

جونگین فورا گفت و گوشیش رو از روی تختش برداشت و به سمت در رفت و پشت سر ندیمه قدم برداشت و خارج شد. دست های فلیکس دوباره دو طرف بدنش اویزون شدن و به دنبالش لب ها و پلک هاش.

بیشتر از چند دقیقه نشد تا کل خونه ساکت بشه و فلیکس متوجه رفتن همگی اونها شه، به ارومی روی پارکت قدم برداشت و از اتاق خارج شد. به انتهای راهرو و در اتاق پدرش خیره شد، حتی در اتاق خوابش هم با بقیه در های اون راهرو فرق داشت، یک ساعت پیش رفته بود تا بهش بگه که نمی‌تونه به مهمونی تولد سویی‌ بیاد و اون مرد بدون اینکه نگاهی بهش بندازه و بدون پرسیدن سوالی فقط نصفه و نیمه سری تکون داده بود و با اشاره دست ازش خواسته بود زودتر اتاقش رو ترک کنه.

'The Blot,Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang