Part18

101 28 3
                                    

"تو بمون با ماشین چان بیا!"

چانگبین رو به فلیکس گفت و اخرین سبدی که آماده کرده بود رو از روی جزیره برداشت تا از خونه بیرون ببره.

مو طلایی با تعجب پرسید

"چرا؟ الانشم سه تا ماشین داریم، با هیون و…"

مرد حینی که داشت به سمت در میرفت بدون اینکه برگرده، تن صداش رو برای شنیدن بالا برد

"نه! قراره ما هممون با ماشین من بریم. چان میمونه اینجا تا سانا رو از پرستار تحویل بگیره بهتره تنها نباشه"

فلیکس حالا از جاش بلند شده بود و این پا اون پا میکرد. چرا چانگبین بهش میگفت بمونه؟ واقعا دلش نمیخواست با چان بمونه…بعد از مکالمه کوتاه و عجیب توی دستشویی حس بدی پیدا کرده بود. چرا پیول نمیموند؟

"من باید زودتر برم چون چند تا از دوستام اونجا منتظرمونن!"

صدای پیول بود که از پشت سرش  جواب سوال توی ذهنش رو داد.

فلیکس در حالی که با لب های اویزون یخ روی گونه پف کرده اش رو جابجا میکرد به سمتش برگشت و به میکاپ صورت و رژ قرمزش نگاه کرد 

"چقدر خوشگل شدی"

پیول تابی به موهاش داد و کیفش رو روی دوشش انداخت و با ناز کلماتش رو کشید

"خوشگل بودم!"

"برای پسرایی که قراره بیان خوشگل کرده"

چانگبین بود که گفت، در حالی که دوباره به داخل خونه برگشته بود تا برای رفتن صداشون کنه.

پیول پاش رو به زمین کوبید و به سمت در رفت

"یااا! میشه یه امروز رو دست از سرم برداری؟!"

فلیکس هنوز همونجا ایستاده بود، اگه میرفت به هیونجین میگفت میخواد با اونا بره قطعا راهی پیدا میکرد و میبردش! قدم اول رو که برداشت تا مو بلند رو پیدا کنه متوجه چان شد که داشت از پله ها پایین میومد، در حالی که دکمه کت قهوه ای رنگش رو میبست، سرش رو بالا اورد و به چشم های پسر زل زد. دستش رو بالا برد و یقه‌ی بافت عسلی رنگش رو مرتب کرد و لبخند کوچیکی روی لب هاش ظاهر شد. یه لبخند فرمالیته نبود، از سر نشون دادن مهربونی و راحت کردن طرف مقابلش نبود. لبخندی پر از حس بود، حس دوست داشتن…حسی که دیدن لپ های باد کرده و سرخ فلیکس، اون رو کیوت تر و مظلوم تر از هروقت دیگه ای کرده بود.

حالا به پله آخر رسیده بود. قدم هاش رو مستقيم به سمت مو طلایی برداشت و پسر ناخواسته و نامحسوس قدمی به عقب برداشت

"با این لباس ها سردت نمیشه؟ البته وسایل گرمایشی هست و میتونی از لباس های منم استفاده کنی!

پرستار سانا بهت زنگ نزد؟"

جمله دومش رو بلافاصله رو به پیول که کنار در ایستاده بود و با چانگبین کلکل میکرد پرسید.

'The Blot,Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin