Part12

116 32 6
                                    

اشتهاشو از دست داده بود. حتی قبل از اینکه بیاد و میز صبحانه و شکلات مورد علاقه سوجین رو ببینه، با دیدن لوازم ارایش های زنانه توی سرویس اتاق بنگ چان چیزی توی معده اش جوشیده بود و دیدن محتوای میز توی اشپزخونه باعث بدتر شدنش.

مقابل اون دو نفر نشسته بود، به دست های مردی زل زد که با آرامش لقمه های کوچکی از شکلات رو برای دخترش میگرفت و فلیکس حس میکرد نفس هاش سنگین و یکی در میون از سینه اش خارج میشن. عضلاتش منقبض بودن و درد توی دستش کلافه اش میکرد و نمیذاشت تمرکز کنه.

"امروز همینجا بمون و استراحت کن، من شیفتمه باید تا یک ساعت دیگه بيمارستان باشم. کسی مزاحمت نمیشه فقط پرستارسانا میاد"
نگاه فلیکس روی دختر بچه ای که تلفیقی از خواهرش و چان بود کشیده شد و نتونست در برابر نگاه درخشان و ذوق زده اون کوچولوی شیرین لبخندی که لایقش بود رو روی صورتش بنشونه. دستی جلوش قرار گرفت و نگاه خیره اش دوباره روی اون دست های بزرگ برگشت، با کمی تعلل دست سالمش رو جلو برد و لقمه شکلات رو به ارومی گرفت‌.

"درد داری؟"
چشم هاش روی صورت جدی و پرسشگر فرد لغزید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"پس وقتی باهات حرف میزنم با کلمات جوابم رو بده فلیکس!"

"ببخشید.‌‌.‌‌."
از دهنش پریده بود، اما نمیدونست دقیقا در جواب چه چیزی. اینکه بنگ چان رو عصبی کرده یا اینکه تمام مدت حس میکرد به حریم خصوصی خواهرش تجاوز کرده.

تمام شب رو توی تختش و سرجاش خوابیده بود، شوهرش رو نوازش کرده بود، صبحانه مورد علاقه اش رو خورده بود و حالا نمیتونست درست نفس بکشه. گوشیش روی میز لرزی زد و بلافاصله قطع شد، مو طلایی بدون برداشتنش تونست اسم هیونجین رو تشخیص بده. چرا قطع کرد؟ پشیمون شده بود؟

از خدا خواسته از پشت میز بلند شد و بعد از برداشتن گوشی با عذر خواهی کوتاهی به سمت دیوار پشت سالن قدم برداشت. کنار استخر بزرگ و زلال از آب ایستاد و روی اسم هیونجین لمس کرد و روی گوشش گذاشت
"فلیکس! متاسفم پشت خطی داشتم. حالت چطوره؟ اسیب جدی که ندیدی؟"

هیونجین با نفس نفس گفت و فلیکس حس کرد مسافت طولانی ای رو دویده
"دوییدی؟ من خوبم، یعنی بهترم. نه فقط کوفتگیه...خودت چی؟"

پسر از پشت خط اه تأسف باری کشید و گلوش رو صاف کرد
"من خوبم، سو چانگبین گفته برم اتاقش. بعد باهات تماس میگیرم، مراقب خودت باش!"

صدای بوق اشغال امکان ادامه مکلامه رو از فلیکس گرفت و پر سوال به گوشیش خیره شد. ثانیه ای بعد به روبروش و دیوار شیشه ای که کل شهر رو به نمایش گذاشته بود خیره شد.

نمیتونست امروز اینجا بمونه، نیاز داشت بتونه نفس بکشه، عمیق و بلند نفس بکشه، اینجا نمیتونست، دیگه نمیتونست.

'The Blot,Where stories live. Discover now