Part21

142 31 0
                                    

دست لاغر و نحیف زن رو بین دست های گرمش گرفت و به گونه اش چسبوند، با لطافت به چهره تکیده و زرد رنگش نگاه کرد و بعد از قورت دادن بزاقش کلماتش رو مزه مزه کرد، سپس به زبون آورد

"مامان...راستش، کریستوفر دیشب بهم پیشنهاد شروعِ...یه رابطه رو داد..."

لب زیرینش رو به دندون کشید و به دستگاهی که خط سبزش روی الگوی خاص خودش بالا و پایین میشد چشم دوخت، انگار میخواست مطمئن شه مادرش از شنیدن حرف هاش عصبانی یا ناراحت نمیشه..

"و خب...من قبول کردم...ازم خواست یه مدت امتحانش کنیم. امتحان کنیم تا من بفهمم...که چهارسال عذابی که کشیدم ارزششو داشته یا نه...امتحان کنیم تا بفهمه واقعا میتونه اسم احساسشو بذاره عشق یا نه...میفهمی چی میگم؟ انگار ما فقط..."

دست زن رو محکم تر فشرد و به پلک های بسته اش خیره شد

"انگار ما فقط میخوایم مطمئن شیم که‌‌...مامان! اگه برای هیچ و پوچ و یه توهم تو خالی خودمو عذاب داده باشم چی؟

اگه بفهمم همه راهو اشتباه رفتم چی؟ اگه نتیجه اونی نباشه که تصورشو میکردم چی؟..."

نفس عمیق تری کشید، روی صندلیش عقب رفت و تکیه داد. دقیقه ای بعد تقه ای به در اتاق خورد و فلیکس به سمتش برگشت، هیونجین به ارومی سرش رو داخل کرد و با حالتی عصبی و مضطرب بهش اشاره کرد

"بیا بیرون!"

فلیکس با دیدن حالتش، تعلل نکرد و به سرعت از جاش بلند شد و بعد از خارج شدن از اتاق با شنیدن صداهایی که هر لحظه بلند تر میشد قدم هاش رو سریع تر برداشت و به حالت دو از خونه سرایداری اقای کیم خارج شد، همونطور که پشت سر هیونجین به طرف عمارت میدوید میتونست واضح تر قامت افراد توی حیاط رو ببینه و صداها بلند تر میشدن.

"خفه شو دختره هرزه! وقتی انداختمت جلوی چهارتا سگ تیکه پاره ات کردن اون وقت حد و حدود خودتو میفهمی!"

صدای داد و هوار مینهو هر لحظه بلند تر میشد و جیغ های بلند دختری که از موهاش گرفته بود و روی زمین میکشیدش بین عربده هاش گم میشد.

فلیکس بلافاصله با دیدن موهای صورتی توی دست مینهو متوجه‌ی مین سوک شد!

خواست جلو بره اما هیونجین مانعش شد، نگاه عصبی و سوالیش رو به چهره پسر دوخت و هیون مصمم سرش رو به چپ و راست تکون داد و محکم تر گرفتش. سر خدمتکار، خانم چویی، بلند گریه میکرد و در حالی که روی زمین نشسته بود و چند خدمتکار جوون تر زیر بازوهاش رو گرفته بودند التماس میکرد تا لی مینهو دخترش رو رها کنه.

مینهو موهای دختر رو محکم تر کشید و به طرف زن چرخید و بلند تر عربده کشید

"خفه شو زنیکه! خودتو دخترتو جوری ادب میکنم که فکر نکنید اینجا بخور و بخوابه و هر گوهی دلتون خواست میتونید بخورید!!!!"

'The Blot,Kde žijí příběhy. Začni objevovat