Part9

129 39 18
                                    

نگاه خیره اش از روی گل های سرخ توی گلدون روی میز جدا نمیشد. فقط چشم هاش هدف بی اهمیتی پیدا کرده بودن تا فلیکس بتونه تمرکز کنه و سعی کنه برای دقیقه ای هم که شده به قلب لعنتی ای که دردش تا سر انگشت های دست چپش کشیده میشد اهمیتی نده،

 اهمیت نده و اجازه بده لایلا، زنی که روبروش نشسته بود دوباره سوالاتی ازش بپرسه که فلیکس حتی توی ذهنش هم از جواب دادن بهشون فرار میکرد.

صدای لطیفی که به گوشش رسید، مردمک های چشم گربه ای رو تکون داد و با اتمام سوالی که شنید چشم هاش پر شد
"فکر میکنی آمادگی وارد شدن به یه رابطه با تایلر رو داشته باشی؟ "

پلکی زد و قطره درشتی روی گونه اش افتاد و به سرعت خودش رو به خط فکش رسوند اما چهره سردش ذره ای تغییر نکرد، ثانیه ای بعد لب های خشکش جنبیدن تا خزعبلات مغزش رو بازگو کنن
"گاهی وقت ها فکر میکنم میتونم عاشق هرکسی که میخوام باشم، بدون اینکه فکر کنم اون آدم چیه، کیه، چه اخلاقی داره، اصلا مطابق سلیقه و خواسته های من هست؟ اصلا شبیه کسی که من میخوام هست؟
حس میکنم همین که بتونم به یک نفر عشق بدم پس میتونم زندگی کنم. همین که اجازه بده دوستش داشته باشم، همین که بدونم یه کسی هست. ولی من واقعا دوستش ندارم، فقط نیاز دارم که دوستش داشته باشم."

نگاهش رو از روی غنچه های سرخ و تازه بالا کشید و به چشم هایی که مثل ابی اقيانوس تیره بودن خیره شد، بهم ریخته حرف زده بود و نیاز داشت که روان‌پزشکش تایید کنه حرف هاشو فهمیده.
"دوست داشتن و دوست داشته شدن بهت احساس تعلق میده، همونطور که هنوز هم خودت رو متعلق به کریستوفر میدونی. درسته فلیکس؟"

"فلیکس؟! چرا نمیای؟"
صدای هان بیول به زمان حال برگردوندش و سینه اش ناخودآگاه هوای زیادی رو به درون ریه هاش کشید. نگاهش رو از بوته عظیم گل های سرخ توی باغچه محوطه بیمارستان گرفت و به چهره پرستاری داد که به تازگی داشت باهاش صمیمی تر میشد، کسی که خواهر زاده بنگ چان بود و مو طلایی با هربار نگاه کردن به چهره ظریفش عذاب وجدانش بیدار میشد تا حماقت اولین دیدارشون رو به یاد بیاره
"ببخشید نونا، این گلا حواسمو پرت کردن"

به سمتش قدم برداشت اما با حرکت بیول به طرف باغچه سرجاش ایستاد، دختر به گل ها نگاه کرد و لبخند پررنگی زد
"میخوای یکیشو بچینی؟"

دست های فلیکس بیشتر توی جیب های پالتوش فشرده شدن و دهنش رو توی شال گردنش فرو برد و هرم نفس هاش به صورتش برگشت
"نه نه! اونا فقط توی باغچه قشنگن. هیچوقت گل گرفتنو دوست نداشتم، شبیه اینه که جنازه یک چیزی رو به عنوان پیشکش برات بیارن"

با اتمام حرفش بیول زیر خنده زد و دستشو دور بازوی پسر حلقه کرد و بهش چسبید
"خدایاااا! کیوت ترینی! میخوام همینجا قیمه قیمه ات کنم! بهت نمک بزنم و بعد بپزمت و…."

'The Blot,Where stories live. Discover now