Part6

130 43 31
                                    

پیدا کردن خونه اش اصلا کار سختی نبود. توی گانگنام بود و فلیکس از چند سال پیش اون محله رو خیلی خوب میشناخت! یا حداقل بخاطر کریستوفر مجبور شده بود خوب بشناسه! 

وقتی موقع ورودش به نگهبان اسم بنگ چان رو گفته بود اون پیرمرد که انگار از قبل بهش اطلاع داده شده باشه، با استقبال جلو اومده بود و راهنماییش کرده بود و گفته بود که باید به اخرین طبقه بره. حالا فلیکس توی پنت‌هاوس بزرگ و درندشت تنها ایستاده بود و داشت به این فکر میکرد که چان از طبقه سوم، چهارم خودشو به پنت‌هاوس رسونده. این مرد روز به روز بیشتر به خواسته هاش میرسید.

همین که برای در زدن جلو رفت متوجه باز بودن در شد و قطعا این فکر که یه بچه چهارساله بتونه بعد از فشردن زنگ توسط فلیکس، در رو باز کنه به ذهنش خطور کرده بود اما خب قبل از "احمق"خطاب کردن خودش از بین رفته بود!

پس افکارش رو پس زد و با فکر اینکه چان قبل از رفتن با اطمینان‌ از امنیت خونه اش در رو براش باز گذاشته جلو رفت و به ارومی وارد شد، گرم بود! گرم و شیرین.

بوی عطر خاصی به مشامش نرسید اما حس شيريني میداد! از اون ها که هیچوقت قرار نیست دلت رو بزنه.

نمیدونست چه کلمه ای بکار ببره شاید شبیه خوردن شکلات داغ پای شومینه بعد از یه عصر سرد و بازی توی حیاط بود؟ نه این زیادی شاعرانه بود! چرا انقدر فکر میکرد؟ 

دستشو سمت موهاش برد و همراه با تکوندن موهاش افکارش رو هم روی زمین ریخت و بالاخره قدم برداشت و حرکتش هم‌زمان شد با وقتی که چیزی مثل فشفشه از از سمت راستش به طرفش اومد و قبل از اینکه بتونه واکنشی بده یا حتی جیغ بزنه  به پاش چسبید و مو طلایی فقط هین کوتاهی که گوش های خودش به زور شنیدن بکشه و اندازه چند سانت پای راستش رو عقب بکشه و خب سنگینی اون دختر کوچولو مانعش شدن!

دو چشم ذوق زده و درخشانی که فلیکس مطمئن بود با سوجین مو نمی‌زنه بهش خیره شدن و بعد از اون صدای شیرینی که گوش هاشو نوازش کرد

"سلام چاکلت"

حینی که از چاکلت صدا زده شدنش متعجب بود با لبخند پهنی روی زانوش نشست و دست هاشو دور بدن لاغر اون بچه حلقه کرد

"سلام پرنسس!

چه افتخاری دادین بهم!"

صورتش رو برای بهتر دیدن اون دو گوی درخشان عقب تر برد و سپس نگاهش رو روی تک تک اجزای صورتش چرخوند. چشم های سوجین، لب های بنگ چان، ابرو و دماغ مادرش و چال گونه پدرش…فلیکس حس میکرد ضعفی ناشی از حس شدیدی که به اون بچه داشت توی دلش به وجود اومد و بعد محکم بغلش کرد.

"بابایی گفتش تورو مامانم فرستاده باهام بازی کنی تا وقتی که خودش بیاد خونه"

و بعد با ذوق خودش رو توی بغل داییش تکون داد.

'The Blot,Where stories live. Discover now