شاتِ چهارم: رویاروییای دوباره
دو روز و نیم از اینکه جونگکوک به پدرش گفته بود که تهیونگ جفت حقیقیشه میگذشت و حالا برای اینکه یهکم روحیاتش عوض بشه طبق معمولِ همیشه با کمی کلک و حیله با کمک نامجون تونست لباسهای رعیت و معمولیای گیر بیاره تا بتونه با اونها آزادانه و بدون حضور نگهبانهایی که پادشاه براش گذاشته بود بیرون بره و بین مردمِ عادی قدم بزنه. تکه پارچهای با بافتِ کامواییِ نازک دور دهانش پیچید و کفشهای معمولیِ گیوه مانند رو پوشید. لباسهاش الان دیگه نه دوخت طلاکوب داشتن نه چرمِ اصیل که تاجرها و بازرگانها بخوان از طریق راههای دریایی و با هزار مشقت وارد سرزمین بکنن. همراه با افراد عادیای که روزانه توی قصر برای خرید و فروش رفتوآمد میکردن خارج شد تا مشکوک به نظر نرسه.
سکههای برنز رو توی کیسهای کتان ریخت و با نخ دورش رو بست و توی جیب شلوارش که جنس چندان مرغوبی هم نداشت انداخت. توی بازار و بین مردمی میگشت که بیخبر از اینکه شاهزادهی سرزمین از کنارشون رد میشه در حال تردد و پیادهروی روی زمین خاکی با سنگریزهها بودن. هر از گاهی فقط اسبها یا کالسکههایی از اون گذر عبور میکردن که یا وارد قصر شاه میشدن یا راه تجاریشون از اون مسیر میگذشت.
جونگکوک خندان و شاداب اونجا در حال گذروندنِ روزش بود بدون اینکه خبر داشته باشه همین حالاش هم خونآشام از محدودهی جنگل ممنوعه خارج شده، شنلی از جنس کتان قهوهای به تن کرده و کلاهش رو روی سرش انداخته تا از تابشِ مستقیمِ آفتاب در امان بمونه و پشت دیوار خونهها آجری پناه گرفته تا بتونه از راه دور ببینتش.هر چند که شاهزادهی امگا تغییر هویت داده بود اما تهیونگ میتونست به خونی که توی رگهای جفتش جریان داشت قسم بخوره که قابلیت این رو داره جفت چشمهایی رو که مثل آمِتیست درخشیده بودن از بین اون جمعیت انبوه پیدا کنه و پای قسماش هم ایستاده بود و در سکوت و بدون اینکه خودش متوجه باشه داشت با هیجان این طرف و اون طرف رفتنِ پرنس رو تماشا میکرد و از دیدنِ جنبوجوشش لذت میبرد.
یک ساعت بعد که با سرعتِ غیرقابل باوری تنها در چند ثانیه توی قلعهشون ظاهر شد؛ مادرش با حالتی خشک و عبوس روی صندلیِ چهارپایه نشسته بود و انگار داشت عمیقاً به چیزی فکر میکرد که حتی متوجهی اومدنِ پسرش هم نشد. تهیونگ صندلیِ دیگه رو جلو کشید و مقابل زن نشست، دستش رو زیر چونهش زد و با آویزون کردنِ لب پایینش و صدایی که چاشنیِ نگرانی باهاش ادغام شده بود، پرسید:
_چیشده مادر؟ به نظر فکرت درگیره.
خانم کیم نگاهش رو به پسر خونآشامش منتقل کرد و زیر لب جواب داد.
- زمانی که از قلعه بیرون رفته بودی؛ نامهرسانِ اعلی حضرت برام پیغام آورد که پادشاه ما رو به کاخش دعوت کرده، از همون موقع یه دلشوره و اضطرابِ عجیبی درونم حس میکنم. جوری که انگار قراره یه اتفاقِ بدی رخ بده...
![](https://img.wattpad.com/cover/355813182-288-k446339.jpg)
YOU ARE READING
𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」
Fanfiction[بوسهی ماه] [همیشه و از جایی که شاهزاده به یاد داشت؛ بهش گوشزد کرده بودند که نزدیکِ اون جنگل نشه. ولی از اونجایی که پسر سرتق و کنجکاو تر از این حرفها بود، اهمیتی نداده و حالا اونجا بود... در حالی که یک غریبهی جذاب داشت دندونهای نیشش رو بهش نش...