9th shot ⟿ Baby Daddy「KV」

279 34 107
                                    

شاتِ نهم: بابای بچه

با ریز کردنِ چشم‌ها و مردمک‌هاش؛ روی آهویی که نزدیک به صخره در حال جست‌وخیز بود متمرکز شد و تیر رو از زهِ کمان رها کرد و در چند ثانیه‌ی کوتاه تیر توی پهلوی چهارپا فرو رفته و اون رو از پا در آورده بود. تهیونگ با موفقیتی که توی شکارِ امروزش -مثل هر دفعه- به دست آورده بود لبخندی زد و به افرادی که باهاش به شکارگاه اومده بودن، با چشم‌هاش علامت داد تا اون آهوی زخمی رو ببرن تا آشپزهای قصر، برای شامِ امشب آماده‌ش کنن. با حسِ اینکه کسی عضلاتِ شکم و معده‌ش رو بین مشت‌هاش گرفته و محکم می‌فشاره؛ دستش رو روی شکمش گذاشت و کمی به سمت جلو خم شد. لب‌هاش رو روی همدیگه فشار داد تا افرادش متوجهٔ حال بدش نشن؛ بعد از چند دقیقه که امواجِ درد و گرفتگی توی بدنش آروم‌تر و ظریف‌تر به پوستش فشرده شدن، نفس عمیقی گرفت و با صدایی که کمی گرفته بود، رو به خدمه و حَشَم بلند گفت:

+شما با شکارِ امروز به طرف قصر حرکت کنید، می‌خوام یه‌کم به تنهایی استراحت کنم، به پادشاه خبر بدید که تا غروبِ آفتاب برمی‌گردم.

کمی صبر کرد تا همه ازش دور بشن و دشت رو ترک کنن. اون طرفِ دشت، کوه و صخره‌های شیب‌داری وجود داشتن و هوا خنک بود. دمی به سینه‌اش روانه کرد و افسار اسب رو به دست گرفت و روی زینِ اون نشست. ضربه‌ای ملایم با بوت‌هایی که به پا داشت به پهلوی اسبش زد تا حرکت کنه. از طریق را‌ه‌های خاکی و نسبتاً هموار به طرف صخره‌های کوهستان سلانه‌سلانه رفت تا بتونه هوسوک، اون فالگیری که دفعه‌ی قبل به قصر پدرش اومده بود وحالا توی کلبه‌ش استقرار داشت رو، ببینه.

با رسیدن به بالای شیب، تونست کلبه‌ی تقریباً بزرگی رو که بین درخت‌های سبز پنهان شده بود رو مشاهده کنه. از اسب پیاده شد و و پوزه‌اش رو نوازش کرد که اسب صدای خرخر مانندی از سر رضایت از دهانش در آورد، امگا رایحهٔ آرامش‌بخشش رو برای پسرش آزاد کرد و اون رو به تنه‌ی درختی قطور که جلوی کلبه بود بَست. چندین تقه به در زد ولی صدایی از داخل شنیده نشد اما چند لحظه بعد گوشهٔ پرده‌ای که پنجره رو پوشونده بود، کنار رفت و چشم‌های کنجکاو و درشتِ هوسوک رو دید که داشت بررسی می‌کرد چه کسی این وقت از روز بهش مراجعه کرده.
فالگیر با دیدنِ چهره‌ی شاهزاده لبخندی به روشنیِ خورشیدِ در حالِ تابیدن، زد و قفل در رو باز و برای ادای احترام تعظیمی کرد. خوش آمد گفت اما اون ثانیه تبسمِ شیرین و درخشانش داشت تقریباً چشم‌های پرنس رو کور می‌کرد!

- خوش اومدید شاهزاده! چه چیزی شما رو به کلبه‌ی حقیرِ این فالگیر کشونده سرورم؟

امگا لب‌هاش به طرف بالا کش اومدن و با خوش‌رویی جواب داد:

+ممنونم جانگ. راستش یه سوالی داشتم! کسی رو می‌شناسی که کتابی راجع‌به تمامِ اطلاعات همه‌ی موجودات داشته باشه؟ مثلاً هم گرگینه‌ها، اِلف‌ها یا خون‌آشام‌ها و...

𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora