شاتِ دوازدهم قسمت اول: هیولا
اولین کاری که تهیونگ بعد از بهتر شدنِ وضعیتِ روحیش انجام داد؛ سراغِ سان جه رفتن بود. فردای اون روز که جونگکوک رو به زندگی برگردونده بود؛ خودش هم نصف روز رو به استراحت کردن گذروند تا ذهن و قلبش رو کمی آروم کنه و از هیجانِ مضرِ قبل درش بیاره. بعد از اینکه لباسهاش رو عوض و شلوارِ بلند و پارچهایِ سرمهای رنگی پوشید و کُتِ چرمی که از پوستِ آهوی شکار شده درست شده بود، به تن کرد، از کاخ بیرون رفت؛ هوا رو بو کشید و تونست عطرِ خفیفی از خون که میدونست متعلق به سان جهِ رو حس کنه -چون قبلاً باهاش دیدار داشت و تونست بوی خونی که از مرد ساطع میشد رو به مشامش بفرسته و اون رو توی خاطرش نگه داره- پس اینبار بهجای اینکه از قدرتش کمک بگیره و با سرعت خودش رو به اون حرومزاده برسونه، به طرف اسطبلی که پشتِ قصر وجود داشت رفت و از یکی از نگهبانهایی که جلوی اسطبل ایستاده بود و اکثر اوقات از اسبها مراقبت میکرد، خواست که یکی از اون چهارپاهای زیبا رو بهش امانت بده تا جایی بره. مرد با اینکه شوکه شد اما درخواستِ پادشاه بعدی رو رد نکرد و یکی اسبِ سیاه رو با کشیدنِ افسارش، جلو کشید. خونآشام سر و گوشهای چهارپا رو با آرامش نوازش کرد و بعد سوارش شد. با گامهای کوتاه و جسورانهای که اسب برمیداشت و سُماش رو به خاکِ نرم میکوبید، از قصر خارج شد. رفتهرفته با کشیدنِ طنابی که دورِ پوزه و گردنِ اسب بسته شده بود؛ اون رو به تندتر طی کردنِ مسیر تشویق کرد و در عرضِ حدوداً یک ربع بالأخره به کلبهای رسیده بود که سان جه در اون کار میکرد و جادوهاش رو انجام میداد.
با لگدی که تهیونگ بدون هشدار به درِ اون کلبه کوبید؛ درِ چوبی محکم به دیوارِ پشتش که باز هم از چوب ساخته شده بود، کوبیده شد و سان جه با صدای بلندِ اون از ترس شونههاش ناخودآگاه بالا پریدن. خونآشام با خشم و عصبانیتی که خونِ توی رگهاش رو به جوشوخروش میانداخت، قدمهای استوارش رو به سمتِ جادوگر برداشت و در عرضِ چند صدمِ ثانیه سان جه گلوی خودش رو در بردگیِ انگشتهای بلندِ اون دید و جسمش که بهجای صندلیِ کنار میزش،حالا به دیوارِ چوبی فشرده میشد و پاهاش نمیتونستن کفِ زمینِ کلبه رو لمس کنن. دستهاش رو روی مچِ تهیونگ که دورِ گلوش رو به اسارت داشت؛ رسوند و با اینکه داشت نفسهاش رو بخاطرِ فشارِ زیادی که راهِ تنفس رو براش مختل میکرد و میبست؛ از دست میداد، اما با لبخندِ زننده و آزاردهندهای مستقیماً به چشمهای قرمزِ تهیونگ خیره شد و به قصدِ تمسخر زمزمه کرد:
- چی شده کیم؟ عصبانی به نظر میای!
مرد بزرگتر دندونهاش رو روی هم فشرد و حینی که صداش خفهتر و به صورتِ غرش از گلوش خارج میشد، نیروی دستش روی گردنِ جادوگر رو زیاد کرد.
_دهنت رو ببند حرومزادهی عوضی، به چه حقی روی امگای من؛ روی جونگکوک طلسمِ سیاه گذاشتی، هان؟!
YOU ARE READING
𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」
Fanfiction[بوسهی ماه] [همیشه و از جایی که شاهزاده به یاد داشت؛ بهش گوشزد کرده بودند که نزدیکِ اون جنگل نشه. ولی از اونجایی که پسر سرتق و کنجکاو تر از این حرفها بود، اهمیتی نداده و حالا اونجا بود... در حالی که یک غریبهی جذاب داشت دندونهای نیشش رو بهش نش...