شاتِ سیزدهم (پایانی): هزارتو
آوای خندههای لونا توی جنگلِ سرسبز و بزرگ میپیچید، دورگهی یک سال و نیمهاشون خیلی زود بخاطر ژنِ خاصی که داشت تونسته بود توی سنِ خیلی کم تبدیل شدن رو یاد بگیره و حالا در حینی که به وجههی گرگیش تغییر شکل پیدا کرده بود و سرعتِ غیرقابلباوری -که قطعاً از پدرِ خونآشامش به ارث برده بود- داشت، دنبالِ روباهِ آتشین میکرد. صرفاً چون جرقههای خوشرنگ و براقی که دُمِ اون موجود از خودش توی هوا پراکنده میکرد توجهش رو جلب کرده بود و به عنوان یه بچهی کم سن و کنجکاو دوست داشت به اون برسه و هر چه زودتر لمس کنه تا ببینه از چه چیزی ساخته شده. بعد از اینکه روباهِ بیچاره از ترسِ گیر افتادنش به سرعت لابهلای درختهای قدمتدار و تنومند غیب شد؛ نارا هم با ناراحتی همونجا تغییر پیدا کرد و در یک ثانیه از یک گرگِ کوچیک به بچهای ریزجثه تبدیل و روی چمنها ولو شد...
تهیونگ به سرعت طرفِ پسرش رفت و در حالی که اون رو توی بغلش میگرفت لپِ بادکرده و بامزهاش رو بوسه زد. نارا با انگشتهای تپل و کوچیکش، صورتِ نرم و لُپهای لونا رو لمس کرد و ذوقزده خندید. لبهاش رو روی همدیگه گذاشت و صدای "پوف" مانندی با دهانش در آورد که به نظرِ خودش خیلی خندهدار میومد و باعث شد تا پسربچهی دورگه غشغش بخنده و مشتهای کوچولوش رو توی هوا پرتاب کنه. لونا هم با دیدنِ خندهٔ پسرِ دوستداشتنیش خندهٔ توگلوییای کرد و موهای پرپشتش رو نوازش داد. هوا مطبوع و خنک بود، مهِ رقیق و محوی درختهای مرتفع رو میپوشوند ولی خورشید همچنان گستاخانه پرتوهای طلایی رنگش رو به زمین میتابید و چمنهای سبزِ روشن رو برق میانداخت.
لونا و پادشاه -جونگکوک- اکثر اوقات توی قصر اصلی که پادشاه کیم توش زندگی میکرد، میموندن اما هر از گاهی هم برای بهتر شدنِ حالشون و تفریح به کاخِ جئونها که توی جنگل ساخته شده بود میرفتن تا از طبیعت و انرژیای که توش جریان داشت لذت ببرن. تهیونگ با لمس شدنِ ناگهانیِ پهلوها و بعد حلقه شدنِ دستهایی دورِ پهلوهاش؛ شونههاش از ترس بالا پریدن و همراه باهاش پسر بچه هم شوک شد. با پدیدار شدنِ صورت جونگکوک از پشتِ همسرش و تکیه زدنِ چونهاش به سرشونهی امگا، نارا لبهاش به قصدِ خنده از هم باز شدن و چشمهای خمارش که به پدرش رفته بود چین خوردن.
- بابا!
پسر با صدا و شوقِ کودکانهاش خونآشام رو صدا زد و دستهاش رو به سمت صورتِ رنگپریدهی اون گرفت. جونگکوک هم با خندهای شیرین و لطیف که فقط برای همسرش و پسرشون به نمایش میذاشت، قبل از گرفتنِ پهلوهای بچه، بوسهای عجولانه روی موهای امگا گذاشت و بعد دستش رو از دور بدنِ همسر امگاش باز کرد تا بتونه نارا رو توی بغل بگیره. زمانی که پسرکشون توی آغوشش دستوپا زد و با چشمهایی که مثل لبهای باریکش میخندید، بهش نگاه میکرد؛ سرش رو جلو برد و نوک بینیش رو به شکمِ پوشیده از لباسش مالید و با حالتی بامزه گفت:
YOU ARE READING
𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」
Fanfiction[بوسهی ماه] [همیشه و از جایی که شاهزاده به یاد داشت؛ بهش گوشزد کرده بودند که نزدیکِ اون جنگل نشه. ولی از اونجایی که پسر سرتق و کنجکاو تر از این حرفها بود، اهمیتی نداده و حالا اونجا بود... در حالی که یک غریبهی جذاب داشت دندونهای نیشش رو بهش نش...