پارت هفتم

687 117 15
                                    

jimin.
با صدای زنگ گوشیم سعی کردم اروم ولی سریع از امیلی جدا شم.

با برداشتن موبایلم از اتاق خارج شدم و گوشی روجواب دادم
+جانم وروجک
/یااااااا جیمیناااااا وروجک خودتیییی
+ببخشید، به شخصیت قدرتمندتون بر خورد هانا خانم؟
/معلومه که اره
+بازم ببخشید.
/میبخشم، چرا نگفتی اومدی کره، هاااااااننن، درو باز کن دم درم
+تا تضمین نکنی، منو سالم میزاری عمرا اگه درو بازکنم.

چند ثانیه سکوت شد و بعد یهو صدای خنده اش بلند شد.
/انقد میترسی ازم امگای ۲۹ساله
+من در برابر آلفاها سستم، میدونی که..
/کاریت ندارم درو باز. کن.

گوشی رو پایین اوردم و قطع کردم، سمت در رفتم و فقط نیمی از درو باز کردم تا فقط قیافشو ببینم
/اینجوری نگام نکنااااا، درو باز کن دلم براتون تنگ شده.
یه کوچولو دیگه درو باز کردم که کلافه شد.
/جیمین بیام تو من میدونم و. تو
با ترس ساختگی خواستم درو ببندم که یهو با دستش درو هل داد و اومد داخل.

تا اومدم فرار کنم یهو پرید بغلم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و تند تند با اون لبای کیوتش لپ هامو بوسه بارون کرد.
+یاااااا، کمرم شکست دختره ی سنگین
/خیلیم سبکم اوپا
+ای من قربون اون اوپا گفتنت
همونطوری. که توی بغلم بود سمت مبل رفتم و روش نشستم.
با کمک خودش از توی بغلم بیرون اوردمش و کنارم نشوندمش.
+دلت برام تنگ شده بود آلفای کوچک
/اره اوپا، دلم برات یه کوچولو شده بود، چرا وقتی اومدی بهم خبر ندادی هوم؟
+چون میخواستم سوپرایزت کنم، حالا کی بهت گفت ما اومدیم.
/یه دهن لقی به نام...
/+امیلی
با ناراحتی لبامو دادم جلو و جوری که مظلوم به نظر بیام گفتم
+هعیی، قرار بود سوپرایز بشی، ولی امیلی خراب کرد همه چیو
هانا خم شد طرفم و. منو توی بغلش گرفت و اونم با لحن ناراحتی گفت
/مشکلی نیست اوپا، مهم اینه که الان کنارمی

با شنیدن صدای شخص سومی با چشم های ریز شده چرخیدیم سمتش
*به به آلفا و. امگا چه دل و قلوه ای میدن بهم
/چرا مزاحممون شدی؟
*میا خوابیده، اومدم پیش شما

سری تکون دادیم و بهش اشاره کردیم بیاد کنارمون بشینه
*هانا تو کی اومدی.
/همین الان
*هوم خوبه

Jungkook
روی مبل رو به روی تی وی نشسته بودیم و داشتیم درمورد شرکت با تهیونگ حرف میزدیم.
×میخوام برای پروژه جدید، بریم فرانسه
_دیوونه شدی؟
×مگه پارک نگفت اشتباهات گذشته رو جبران کنیم؟
_یعنی نمیشه توی کره اشتباه هارو. جبران کنیم هوم؟
×توی مسافرت دست و پامون بسته نیست راحت تریم.
اخمامو توی هم کشیدم و دست به سینه بهش خیره شدم.
_تهیونگ خبرنگارا همه جا هستن، میتونی متوجه این بشی یا نه؟
با نیشخند روی لبش ابروهام بالا پرید.
×پس یه کار دیگه میکنیم، میگیم بخاطر موفقیت پروژه قبلی یه سفر چند روزه میریم.
_بازم خبرن..
×عشقم، داریم برا تفریح میریم، پس نزدیکی به مدلینگ های شرکتمون چیز خاصی نیست

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که بلند میشدم گوشیمو از توی جیبم در اوردم و آلبرت زنگ زدم.
_همه چی با عهده تو... میرم زنگ بزنم معامله رو بندازیم جلوتر
×خوبه.

_______________________________

پارت بیوگرافی رو دوباره چک کنید😔🤝🏻

یه هانا بهمون اضافه شده...

حتماااااااا توضیحاتم رو. بخونید ممکنه بعدا به مشکل بر بخوریم.

مهمه بخونید 👇🏻


(دوستان توی فصل اول گفتم جیمین فوبیای فضای بسته داره.
و میدونید که همه اینا برمیگرده به حافظه چون در زمان های قدیم براش یه اتفاقی افتاده باعث شده همچین فوبیایی داشته باشه.
و الان که حافظه اش رو از دست داده باعث میشه چیزی از اون اتفاق رو به یاد نیاره.
و الان میشه گفت همچین فوبیایی نداره)

اینم مهمه بخونید 👇🏻

دوستان جیمین حافظه اش نصفه و نیمه برگشته.
و مغزش دوست نداره اتفاقات بد رو به یاد بیاره.
برای همین ذهنش فقط تا جایی که تو بوسانه به یاد داره.

درمورد فوبیاش هم جز اون دسته خاطرات بده، برای همین مغزش علاقه ای برای به یاداوردن نداره

حوری و میا رو هم از روی دانشگاه نمیشناسه
اونارو  توی یه مکان جدید و زمان جدید میشناسه.

حتی دانشگاه سئول و ادماش نمیشناسه..)

امیدوارم متوجه شده باشید🙂❤

ᶜᵒᵐⁱⁿᵍ ᵇᵃᶜᵏWhere stories live. Discover now