پارت سیزدهم

466 86 26
                                    

جیمین همراه یونا و میسو به سمت سوییت هیونگاش راه افتاد

+سلام.

همه متعجب چرخیدند و به جیمینی کیوتشون که الان بزرگ شده با تعجب خیره شدن

_ج.. جیمی... ن

جیمین با بغض زیر لب زمزمه کرد

+جین هیونگ

_جانم؟ جانم عزیز دلم قربونت برم

امگا سریع همه رو کنار زد و خودش رو به امگای کوچیک تر رسوند و اون رو توی بغلش گرفت

_قربونت برم.. میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم.. اهههه مسیح سپاسگذارم

+هیونگ..

_جانم؟

+دلم برات تنگ شده بود

بقیه که از این هندی بازی این دونفر به سطوح اومده بودن صدای اعتراضشون بلند شد.

نامجون جلو اومد و امگاش رو عقب کشید و در گوش امگاش آروم باشی زمزمه کرد

جین سری تکون داد و عقب کشید

_بهتره بریم توی کلبه.. قراره حرف های زیادی بزنیم

همه سرتکون دادن و بدون حرف وارد کلبه چوبی شدن و هرکدوم مکانی رو براش نشستن انتخاب کردن و ویکوکمین؟

روی تخت نرم جین و نامجون نشسته بودن و منتظر به بقیه نگاه میکردن

هوسوک از فرط دلتنگی بغض کرده بود و با صدای گرفته ای لب زد

_این چند وقت کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ شنیدم مدلینگ شدی.. م.. من بهت افتخار می.. هق

جیمین بغض کرده سرشو پایین انداخت و شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات چندسال اخیر

_وقتی به هوش اومدم بابا و. مامانم بهم گفتن تصادف کردم... چیز زیادی به یاد نداشتم حتی نمیدونستم به چه دلیلی به سئول مهاجرت کردیم.. اپام گفت برای ادامه تحصیل قراره بریم ایتالیا منم خب علاقه ی زیادی به ایتالیا و صنعت مد داشتم.. قبول کردیم و مکان زندگیمون رو عوض کردیم... نمیدونستم چرا انقدر سریع و بدون آزمون توی کمپانی معروف اونجا مشغول به کار شدم... بابام وضع خوب آنچنانی نداشت. ولی با برخورد صمیمانه رابرت کمی شک کردم ولی بیخیال پیگیری شدم... تا اینکه رابرت پیشنهاد کار توی کمپانی تهیونگ و جونگکوک رو داد... اون کمپانی معروف بود و ارزوی همه مدلینگ ها... من و امیلی بدون هیچ تعللی قبول کردیم و خب بقیشم که میدونید مطمئنم تهکوک براتون تعریف کردن (شت طولانی شد.. ولی دیگه ابهامات تموم میشه)

هوسوک تحت تاثیر لحن بغض دار جیمین قرار گرفت و بلند تر شروع به گریه کردن، کرد

_دیگه ناراحت باش جیمین.. تو خاطراتت رو به یاد آوردی.. از این لحظه به بعد مارو در کنار خودت داری

ᶜᵒᵐⁱⁿᵍ ᵇᵃᶜᵏWhere stories live. Discover now