Part22

159 26 245
                                    

درد شدیدی درون وجود نامفهموش ریشه می‌کشید. تیرگی پایان ناپذیری اطرافش رو پر کرده بود و هر چقدر دست و پا میزد از اعماق دریای پلیدیش بیرون کشیده نمی‌شد و بیشتر از قبل با دست‌های نامرئی به پایین کشیده می‌شد؛ اما حس می‌کرد و می‌شنید. صدای کوتاه جابه‌جا شدن جسمی روی زمین و بعد حرکت نرم پایی و صدای جیر- جیر چرمی که بر اثر نشستن به وجود اومده بود، در اطرافش پخش شد.
بدنش خشک شده بود و سنگین بود. قدرت حرکت کردنش رو از دست داده بود. پلک‌های غرق در سیاهیش می‌لرزید اما قدرت باز شدنش رو از دست داده بود و با روشنایی و تاریکی جنگ بی‌صلحی رو به راه انداخته بود. نه با دردی که در جای- جای بدنش در حال سفر کردن بود می‌تونست دوباره در اعماق خواب غرق بشه و نه می‌تونست چشم‌های سنگین شده‌اش رو باز کنه.

لرز چشم‌های بسته‌اش بیشتر شد و در نهایت چندین سانت، بی‌رمق و چند ثانیه باز شد و دوباره بسته شد؛ اما باز هم نتونسته بود تشخص بده که کجا بود، چون تاری جلوی چشم‌هاش پرده کشیده بود و اجازه دیدنش رو صلب کرده بود. دوباره تلاش کرد و مژه‌های کم‌پشت اما بلندش رو از چنگ گره‌های به هم پیچیده‌ بیرون کشید و چشم‌هاش رو باز کرد و نیمه باز و با سوزش چند ثانیه به مقابلش خیره شد اما به خاطره تاری دیدش دوباره پلک‌های بی‌رمقی رو به تسلیم چشم‌هاش در آورد و بعد دوباره به مقابلش خیره شد.

پنجره‌ای روبه ماه، ماهی چند روزه و نصفه و نیمه که در حال خودنمایی در دل ظلمات شب بود. بدنش سنگین و کرخت بود اما با این حال چشم به ماه کمی بدنش رو تکون داد ولی پشمون از کارش اخم‌های دردناکش رو مهمون ابروهای تیره‌اش کرد.

- تکون نخور. زخمات دهن باز می‌کنه.

با شنیدن صدای بم و گیرایی که این روزها، روزهای یکنواختش رو نوار تکراریش خارج کرده بود، دوباره قلبش به زانوی درد در اومد و روحش خراش برداشت و لجبازیش سلطه‌گر شد.
دوباره بدن زخمی و کرختش رو تکون داد و دو دستش رو با آرومی و بی حالی جمع کرد تا که تیکه‌گاهی برای بلند شدنش ایجاد کن؛ اما با جمع شدن دست راستش، بازوش و با قرار گرفتن دست چپش روی تشک تخت، کف دستش به دار درد آویخته شدند و بدنش که کمی از روی تخت بلند شده بود روی تخت افتاد و کل وجودش به سلطه درد سر خم کردند.

- مگه با تو نیستم، کر شدی؟ میگم تکون نخور.

گرمای نفس‌هاش به گوشش برخورد کرد و صدای گرفته‌اش درون گوشش به پیچش در اومد. اخم کم‌جونی کرد و دست از لجبازی کشید و خودش رو به دست درد سپرد.

- چند روزی بی‌هوش بودی.

پلک‌های بی‌جونش رو روی هم گذاشت و سکوت کرد. حوصله حرف زدن نداشت یا درست‌ترش این بود که توان صحبت کردن و چینش کلمات رو در کنار هم نداشت. گرمش بود اما باز هم سکوت کرد و گوش به صدای مرد سپرد.

Positive reverse | مثبت معکوسWhere stories live. Discover now